نیمچهاسپویلرآلرت! :))
به پیشنهاد ن. این اپیزود
رو توی مسیر شنیدم و دوست داشتم بهش فیدبک بدم. اما جملاتم بیشتر از یه فیدبک
ساده شد و تصمیم گرفتم بیشتر ازش بنویسم. دوستش داشتم. متن زیر ممکنه حاوی بخشهایی
از پادکست و یا تاثیراتی به دلیل شنیدن اون باشه، اگر فکر میکنید باهاش مشکل
دارید بهتره اول به سراغ پادکست برین. ضمن اینکه باید اشاره کنم همونطور که علی
بندری توضیح میده، این پادکست جای کتاب رو نمیگیره و بیشتر دعوتیه به کتابخوندن.
- چهطور خوب زندگیکردن.
این اولین عبارتیه که بهم چشمک میزنه. توی سرما دستهام رو از جیبم بیرون میآرم تا یادداشتش کنم. فکر میکنم همهمون دوست داریم خوب زندگی کنیم اما نمیدونیم چهطور.
یک بخشی که توی کتاب/پادکست بهش اشاره میشه و من هم حس میکنم به خوب زندگیکردن ربط داره اینه که جامعه چنین باوری رو در ما ایجاد کرده که " هرکس خودی واقعی و علاقهای خاص دارد، که باید آن را بیابد و به آن برسد". دانشمون نسبت به بقیه فیلدها سطحیه و چون توی حوزهای که هستیم عمیق شدیم، باور داریم که بقیه حوزهها سختی ندارن و فقط این بخش اینجوریه. همین باعث میشه حس کنیم علاقهمون رو پیدا نکردیم و توی فیلد حقیقی زندگیمون قدم نذاشتیم. شاید بعدا بیشتر از این مورد گفتم.
مورد دیگه که بخشی از تمرکز پادکست رو با خودش داره، اشاره به کنترلشدن ذهن توسط دیسراپشنهاس. توی قرنی که داریم زندگی میکنیم موارد زیادی وجود دارن که بهمون اجازه ندن متمرکز بشیم، عمیق بشیم یا خودمون رو کند و کاو کنیم. شخصیت درست مثل ماهیچه نیاز به کار کردن و ورزش دادن داره تا رشد کنه و به شکل خودبهخود بهبود پیدا نمیکنه. ابزارهای زیادی هستن که ذهن ما رو منحرف کنن و ما رو از کُشتیگرفتن با دنیای درونمون باز دارن.
- فهم چراییها.
مروینجیان توی سهگانه ماتریکس تاکید زیادی بر فهم چراییها داره. پادکست اشاره میکنه که شلوغی بیش از حد زندگی باعث میشه ما سعی کنیم همه چیز رو در معادله قرار بدیم و با سادهسازی اون به دنبال بهترکردن موقعیت اجتماعیمون باشیم. دیگه برامون علاقههای از پیش کاشتهشده مهم نیست، به مسائل عمیقتر توجهی نداریم، تصور نمیکنیم که ممکنه مسیرهایی که در اونها قدم میذاریم تحت تاثیر جو و جامعه باشن نه به علت خودمون و شناختی که شخصیت و رفتارمون داریم. دلیل؟ چون به اندازه کافی توی خودمون تفحص نکردیم و خودمون رو نمیشناسیم(چرخه معیوب).
- رنج، غم، مصیبت و کاربرد آنها.
غمِ بزرگ را به کار بزرگ(سرمایه) تبدیل کردن.
این عبارت رو قبلا از س. شنیده بودم. خودم هم توی برههای از زندگی این رو به کار گرفتم. این بخش از کتاب احتمالا یکی از موارد مورد علاقهام خواهد بود و بیشتر ازش خواهم خوند. چیزی که توی این قسمت جدید بود، شنیدن از توران میرهادی و مطالعه اندکی راجع بهش بود. اگرچه هنوز مستندش پخش نشده که بخوام ببینمش، اما توی لیست قرار دادم تا بعدا بیشتر باهاش آشنا بشم(هرچند که حس میکنم ممکنه خطای بزرگکردنِ بیش از حد آدمها پس از مرگ پریبان بقیه رو هم گرفته باشه).
- آدمِ یکودو، شیفتپیداکردنِ جامعه به سمتِ آدمِ۲.
من از کتگورایز کردن و دستهبندی مطلق آدمها خوشم نمیآد. تصورم اینه که نباید سیاهوسفید دید و آدمها non-binaryان. تصورم اینه که ممکنه که در انتقال محتوا اشتباهی پیش اومده باشه یا اینکه من برداشت غلطی داشتهام که امیدوارم با خوندنِ خودِ کتاب بهتر بشه. اما به وضوح میشه رشدِ توجه به منیّت رو دید. از جاجکردنِ عظیم و بیمورد آدمها، از سنجیدنِ همه با محوریتِ خود توی توییتر، از پپسیهای اضافه بازکردنِ آدمها برای خودشون و پر شدن کانالهای تلگرامی از "You are the One"ها و پیامهایی با این مضمون میشه متوجه وضعیت شد. من خودم به فردگرایی و تکیه بر فرد توجه زیادی دارم و اون رو کار غلطی نمیدونم، اما این برام متفاوت از قراردادنِ فردگرایی در برابر اخلاقیاته. اخلاقیات اگرچه گاهی منعطفان و نمیشه براشون قانونِ strictی گذاشت، اما نباید زیر پا گذاشته بشن و فدای بقیه چیزها بشن.
- روراست بودن، پذیرفتن نقصها و ناتوانیها.
]بدونِ شرح[
- تنوع در رژیم مصرف محتوا و بلینکیست.
آخرین عبارات پادکست و معرفی یک وبسایت که به بوکمارکهام اضافه کردم آخرین مواردی بودن که توی پادکست دیدم و توجهم رو جلب کرد.
تحت تاثیر کودکی، اتفاقات نوجوانی یا چی، نمیدونم. اما از اینکه آدمها بهم نزدیک میشن حس خوبی ندارم و ازش فرار میکنم. فرار کردنم رو هم در هالهای از پیچیدگی میپوشونم تا کسی متوجهش نشه. بخشی از اون به خاطر ترسه، ترس از نبودن. ترس از عادتی که به حضور بقیه داشتم و از دست دادنشون رنج زیادی برام به همراه داشت. برای همین، نمیخوام نباشم و این رو مشابه مسئولیتی میبینم که از زیر بار رفتنش جلوگیری میکنم. احمقانه رفتار میکنم، سعی میکنم چرند باشم یا سطحی رفتار کنم تا کسی متوجه چیزی نشه. اما از دستم در میره و گاهیهایی(!) با دادن سوتیهای متعدد باعث میشم که کمی از خودِ واقعیم بیرون بریزه. این خوب نیست، چون باعث شده/میشه خود واقعیم رو فراموش کنم. مضاف بر این، روراستبودن و صادقانه رفتارکردن توی این مورد به نظرم بهتر از این روش احمقانهایه که دارم.
به جز این، از حضور در جمع(میشه گفت غالب جمعیتها) بیزارم. برای چندمین بار سعی کردم به شکلی دیگه ارتباطی رو با دیگران برقرار کنم، اما ممکن نیست. نمیتونم بیش از چند ساعت آدمها رو تحمل کنم و بعد از اون به شکل غیرقابل باوری، از همهچیز متنفر میشم و به زمین و زمان فحش میدم؛ اول از همه خودم، بابتِ قرار دادنِ خودم در اون موقعیت و بعد از اون رفتارهای دیگران. تنهاشدن، خلوتکردن و سکوت و تمامچیزهای خاکستری بهم حس خوبی میدن. گاهی اوقات در انتهای تمام اینها کمی ناامیدی و غم حس میکنم، اما در مجموع ازشون راضیام و مدلهای دیگه رو تا به حال نتونستم قبول کنم. مشغول شستن ظرفها بودم که داشتم به حوادث رخداده برای م. فکر میکردم و ته ذهنم داشت بهم میگفت "با چنین وضعیتی که داری، تا ابد باید بدون پارتنر و یک فرد دیگه ادامه بدی؛ تو توانایی سهیم شدنِ خودت با بقیه رو نداری".
Queen - The Show Must Go On
مردسالاری سر تا پای اینجا وآدمهاش رو گرفته. هر حقی رو به خودشون میدن و فکر میکنن هر فاکین غلطی که میخوان میتونن انجام بدن. با داداشم دعوام شد، در حدی که دست، صورت و گردنم زخم شد. اصولا من هیچ دخالتی توی تربیتش نکردم و هیچوقت بهش در خصوص هیچکاری چیزی نگفتم. هرگز هم نخواستم بابت هیچکاری محدودش کنم، اما یکی از معدود خط قرمزها رو زیر پا گذاشت. تا حدی تقصیر نداره، حاصل تربیت و سیستم ضد زنِ جامعهاس.
اون اتفاق رو مرور میکنم، درک نمیکنم چهطور ممکنه کسی به خودش اجازه بده روی یه زن دست بلند کنه. چون ضعیفه؟ چون همیشه این رفتار رو توی جامعه و تلویزیون دیده؟ چون حس میکنه "مرد" شده و قویتره؟ نمیدونم. اما میدونم چنین رفتاری رو تحت هیچ شرایطی برنمیتایم و علیهش توی هر موقعیتی فعالیت میکنم. خشونت علیه ن شاید موضوعی باشه که به تازگی باب شده، اما میناستریم شدنش مانع از این نمیشه که آدم ازش دست بکشه. زنها مجرم، برده یا اسیر نیستن که هر رفتاری رو تحمل کنن و هیچ چیز نگن، بسّه دیگه!
نهایتا، بغللازم زدم بیرون، پلیلیست Triple Ds رو شافل کردم و انقد گریه کردم که گرمی اشکهام به سردی هوا و صورتم غالب شد.
آشنایی من با این فیلم از اونجا شروع شد که یه توییت به نمرات فیلم Burning توی جشنواره کن اشاره کرده بود. بعد از اون هم ح. خواسته بود که فیلم غیرهالیوودی(یا آسیای شرقی) بهش معرفی کنم. ازش شات گرفتم، مدتی بعد توی لیستم واردش کردم و نهایتا با م. دیدیم اون رو. فیلم اقتباسی از یکی از داستانهای موراکامی به اسم Barn Burningه.
برنینگ بیشتر بهانهای بود برای فک کردن به هانگر بزرگ و کوچیک. پیشنویس مطلب رو نگه داشتم تا توی باشگاه بیشتر بهش فکر کنم و بعد ازش بنویسم. Hae-mi میگفت که Great Hunger و Little Hunger وجود داره. گرسنگی کوچیک تلاش برای یافتن غذا و سیر کردن شکمه، در حالی که گرسنگی بزرگ که در جستجوی معناس. به حرفهای پ. فکر میکنم و به اینکه میگفت حتی توی این دنیای بدون معنی، باید به دنبال معنایی برای زندگی خودت باشی. نه اینکه غذا و مادیات بد باشن، اما انگار یه چیزی بزرگتر از شاد بودن و ناراحت بودن وجود داره. انگار "زندگی چیزی بیشتر از خوشحال بودنه". از دور نگاهکردن به آدمها و شنیدن و دیدنشون رو دوست دارم. از طرفی تفاوت دغدغههاشون با هم، تفاوت جنس رویاهاشون و تفاوت چیزهایی که از زندگی میخوان دیدنیه، از طرفی هم میتونه کمک کنه به انتخاب مسیرها و راههای خود آدم.
مجموعهای از چیزها باید کنار هم باشن تا یه جایی و یه نقطهای به آدم کمک کنن تصمیم درستی بگیره. به خودم فکر میکنم و دغدغههام رو میسنجم. آیا چیزهای درستیان؟ آیا برای حلشون مسیر درستی رو میرم؟ یا اصلا تلاشی میکنم؟
نگرش تلخِ Hae-mi به نیستی هم یکی دیگه از مواردی بود که توی فیلم پنهون شده بود. این رو بعد از اومدنش از آفریقا و صحبتهاش درباره مرگ و تشبیهش به غروب آفتاب و تموم شدنش میشد فهمید. انگار حتی لذتبخشترین چیزهایی هم که اطرافمون داریم هم نهایتا برامون نمیمونن و از دست میرن. توی دوره دبیرستان، هر روزی رو که توی سررسید میخواستم شروع کنم بالای صفحهاش یه چیزی مینوشتم. یکیش این بود که "آدم از هر سمتی که به دیوار تکیه بده، از همون سمت زمین میخوره". شاید تمام و کمال باهاش موافق نباشم(کما اینکه با کوتاهجملاتِ تزیینی مخالفم)، اما تا حدی میتونم به اون داستانِ نیستی ربطش بدم و سعی کنم زیر لذت دوش آبگرم رو جدی نگیرم. :))
فکر کنم اولین بار اسم آدری رو از لیلی. شنیدم. بعد از اون تابلوی بالا رو خیلی اتفاقی دیدم و م. که تنها شخصیتی که ازشون میشناخت آدری بود. وقتی توی لیست بازیگرای مورد علاقه لیلی. دیدمش و توی دستنوشتههای وبلاگ ا. هم تکرار شد و دیدم که از Breakfast at Tiffany'sش تعریف میکنه نسبت بهش مشتاقتر شدم. دیدن این فیلم و دنبالکردن کارنامه این فرد شد یکی از کارهای اضافه شده به لیستم، لیستِ نِردبازیهایی که همیشه دوست داشتم و دارم و خواهم داشت. با م. این رو انتخاب کردیم، خواب موندم، ندیدیم، داستان پیش اومد، اما بالاخره تصمیمی که گرفتم با تاخیری طولانی انجام شد.
سال 2019 از ابتداش سال تمومکردن کارهای ناتموم و جبرانکردن عقبافتادگیها بود(هست؟). تا به حال که خوب پیش رفته، باید دید این سیر حفظ میشه یا صرفا مربوط به شادمانی حاصل از جدید بودن ساله. :))
نمیدونم چرا، اما فیلمهایی که قدیمیتر هستن رو به غالب فیلمهایی که اخیرا ساخته شدن ترجیح میدم، بیشتر باهاشون ارتباط برقرار میکنم و حس بهتری بهشون دارم. راجع به این فیلم دوست ندارم زیاد صحبت کنم، حرف زدنم رو خواهم گذاشت وقتی بعد که باز هم دیده باشمش. چون میدونم این رو باز هم خواهم دید، چون حتی اگه درست میفهمیدمش باز هم یک بار کافی نبود.
I don’t know who I am. I’m like cat, here. We’re a couple of no-name slobs. We belong to nobody and nobody belongs to us
پینوشت: برای دیدن تصویر توی ابعاد اصلیش، روش کلیک کنید.
مدتی میشه تبدیل شدم به اون علی که دیگه ذرهای پیگیر چیزی نیست. فرسایش حاصل از توجه به آدمها و اهمیت بهشون جوری شده که از اون وَرِ بوم شاید افتادم. قبلترها حال بقیه رو زیادتر میپرسیدم، چکشون میکردم و اگه مشکلی براشون پیش میاومد یا اومده بود سعی میکردم کمکشون کنم، حواسم بهشون بود و همیشه سعی میکردم هواشون رو داشته باشم. این روزا ولی نه، نهایتا یکی دو نفر باشن که به صحبتها یا ناراحتیهاشون بخوام گوش کنم. جز اونها، فرار میکنم از هرکی که زیادتر از حد نرمال شروع میکنه به غمخوردن اطرافم یا روحم رو به هر شکلی مسموم میکنه. اگه با کسی حرفی بزنم و زیاد گوش نکنه یا منطقی توی رفتارش نباشه و از سر بیخیالی بخواد رفتار کنه یا اگه مرزهای مهمم رو زیر پا بذاره کسی، خیلی راحتتر کنارش میذارم و رد میشم و حذفش میکنم. این درحالیه که قبلترها مدارای بیشتری با آدمها داشتم و همه رو سعی میکردم نگه دارم. الان؟ سیمپل دیلیت.
هدایت کردن رو هم گذاشتم کنار. دیگه مث سابق ررفتار تلاشگر برای بهبود بقیه و سر و کله زدن باهاشون که "اینجوری درسته و این رو انجام بده" یا "اونجوری ممکنه فلان بشه و انجامش نده" ندارم. مدام به خودم یادآوری میکنم که بهم ربطی نداره و نیازی نیست اصلا که درگیر آدمهایی بشم و برای افرادی وقت بذارم که پشیزی براشون اهمیت ندارم یا اهمیتی برای حرفام قائل نیستن.
تا حد خیلی مناسبی ساکت شدم. اصلا نمی فهمم چرا انقد آدما باید حرف بزنن! اون هم خزعبلات و مزخرفاتی که ارزش لرزوندن تارهای صوتی رو ندارن و ذهن رو فاسد میکنن یا سطحی نگهش میدارن. سکوتم رو دوست دارم و با موندن توی کتابخونه یا فرار از جمعیتهای فعلی سعی میکنم حفظش کنم. صدای مغزم بلندتر شده اینجوری و این رو بیشتر از نویزهای بقیه میپسندم.
تصیم گرفتم وقتی برگردم، م. رو یکم بگردونم تا ببینم وضعیتش بهتر میشه یا نه. امیدوارم گند نزنه با رفتارهاش و پشیمون نشم.
مدت زیادی از دوری م. نمیگذره و واقعا دلم برای م. تنگ
شده، تعجب میکنم از خودم و بدنم. باشه اینجا تا ببینم چی میشه.
م. برای مهمونی خرید داشت. آماده شدیم که بریم انجامشون
بدیم و لاک بخریم و دور هم دستامون رو لاکی کنیم. کیف پولم رو جا گذاشته بودم،
برگشتم که برش دارم اما چون کفشهام رو نمیخواستم در بیارم، تلفنم جا موند. من
از تلفنم زیاد استفاده نمیکنم، اما حس اینکه نمیدونستم کجاست داشت نگرانم میکرد
و تا حدی آزارم میداد. از پرسهزدن توی خیابون و هد زدن با موسیقیهای راکمون هم
نتونستم لذت ببرم، ذهنم پیش تلفنم جا مونده بود. داشتم این
خبر رو میخوندم که ذهنم جرقه زد. یادم افتاد به اینکه خرابشدن تاچ گوشیم
هم حسی مشابه رو بهم تزریق کرده بود.
انگار که حضور پررنگ تکنولوژی در کنار اتفاقات مثبتش، با خودش چیزهایی رو آورده که زیاد خوشایند نیست. Nomophobia یکی از اونهاست که دیکشنری کمبریج اون رو با رای مردم به عنوان واژه برتر سال گذشته انتخاب کرد. واژهای برگرفته از عبارتno mobile phone phobia که برای تعریف استرس و ترس ناشی از عدم امکان استفاده از تلفن(بهخاطر گمشدنش، خرابشدنش و .) به کار میره. شدت این ترس توی افراد مختلف متفاوته و صرفا محدود به رخدادهای خاص نمیشه. توی 58درصد مردها و 47درصد زنها دیده میشه و یکی دیگه از علائمیه که وابستگی ما مردم قرن21 رو نمایان میکنه. افراد زیادی وجود دارن که با تلفنشون به تخت میرن، یا حس میکنن بدون اون نمیتونن زندگی کنن و یا بدون اون احساس ترس ناشی از تنها شدن دارن. این آماریه که به نوبه خودش قابلتوجه و حتی شاید نگرانکننده باشه.
دو واژه دیگهای هم کاندیدا بودن gender gap no-platforming
یکی از فایدههای تجربهکردنِ موقعیتهای مختلف و امتحان کردن چیزهای جدید اینه که موجب میشن آدم سلیقهاش رو بدونه و بفهمه که چی رو میخواد و چی رو نه. واقعیت با خیالاتی که آدم داره فرق میکنه و وقتی توی دنیای واقعی یه سری چیزها تجربه میشن، ممکنه مشابه چیزی که انتظار داریم نباشن و همین موضوع اطلاعات صادقانهای از taste آدم رو جلوی چشمش میآره. توی این کشمکشها آدم متوجه بخشهای نهفتهای از رفتارش میشه، یا قسمتهایی(خوب یا بد) از خودش رو کشف میکنه که قبلا ندیده بوده.
به گذشته و دورههای اخیر که فک میکنم، یادم میآد که این نوع رفتار رو انتخاب کردم تا سایه بندازم روی چیزی که میخواستم بپوشونم. به مرور این ماسک، انقدر با گوشت و پوستم آمیخته شد که دیگه سخت میشه تشخیصش داد. دیگران که به دشواری متوجهش میشن، خودم هم اگر هجوم افکارِ گاهوبیگاهِ شبانه زخمیام نکنه، یادم میره. کار اشتباهیه الان و میخوام تغییرش بدم، اما اینکه اون موقع هم اشتباه بود یا نه رو نمیدونم.
برای موقعیتی که توش بودیم نه، اما برای برخی از اون آدمها دلتنگ میشم و از نداشتن-نبودنشون غم مستولی میشه گاهی، اما لایف ماست گو آن و ایتیزواتیتیز! :)) باز همون قصه همیشگی داره رخ میده و کمی از این قصه نگرانم، اما این بار راه رو بهتر یاد گرفتم و چندین بار دیگه هم احتمالا باید تردد کنم تا مسیر رو کامل بشناسم. چون شناخت بیشتر شخصیت خودم و نمایان شدن درونیاتم رو دوست دارم وارد اون موقعیت شدم، وگرنه از قبل میدونستم این هم مشابه قبلیها خواهد بود و نتیجه تقریبا یکسانی رو بهم میده.
استقلالی که در تنهایی باشه با استقلالِ شکلگرفته در حضور جمع فرق میکنه. برای چیزهای خوبی برنامه ریختیم و نتونستیم همه رو اجرا کنیم، خیلی اندک اجرا شدن و این غمگینم کرد تا حدودی، در عین حال متوجه شدم که چقدر در حضور جمع اهدافم رو از دست میدم و نویزهای آدمهای مختلف ذهنم رو مشوش میکنه. همین باعث میشه به تنهایی احتیاج پیدا کنم و بهش رو بیارم و کمتر اینتراکشن داشته باشم با بقیه.
اگر نخوام صرفا به ابعاد بدِ ماجرا توجه کنم، اگر آبِ جاری شده از این اتفاقات به زمین مناسبی برسه و تصمیماتِ گرفتهشدهام به مرحله عمل هم برسه، خوشحال هم میشم. اینطور میتونم متوجه بشم این دوره چیزِ تماما بد/خوبی نبوده و whole-package باید تحویل گرفت اون رو. فقط باید یادم نره که اون کتابِ سبزِ جذاب رو بخونم، اون نویسنده رو تا انتها جلو ببرم و در عین گوش دادن به اون بند موسیقی، موردی که توی شخصیتم هست رو هم اصلاح کنم.
سوارِ اول: تنها بودن، پیش از بودن با دیگران.
جنیفر استیت توی
این
مطلب توضیح میده که چرا لازمه که ما گاهی از دیگران دور بشیم و توی خلوت با خودمون
قرار بگیریم. قبل از ورود به دانشگاه وقتی از س. پرسیدم "چه توصیههایی واسم
داری؟" میگفت "زیاد پیش میآد وقتهایی رو که توی خوابگاه تنها باشی.
سعی کن از اون اوقات استفاده کنی و به دغدغههای مهم فکر کنی." حرفهای س. به
مرور ملموس میشدن، من هم الان متوجه عمق این حرف شدم.
وقتی هیچ فرصتی برای خلوت کردن با خود درنظرنمیگیریم، کمکم فرآیند تفکر در ما متوقف میشود و صرفاً تبدیل به بازیچهای میشویم که با پیروی کورکورانه از جمع دست به کارهایی خواهیم زد که نه تنها به هیچ وجه منطقی و توجیهپذیر نیستند، بلکه میتوانند پیامدهای وحشتناکی هم داشته باشند. اگر ما توانایی خلوت کردن و تنها بودن با خودمان را نداشته باشیم، توانایی فکر کردن را از دست میدهیم.
این مسئله وقتی مهمتر میشه و پررنگتر خودش رو نشون میده که واقف باشیم به اینکه با کمک اینترنت به شکل 24/7 با هرکسی که بخوایم مرتبطایم و پیدا کردن فرضتی برای درنگ و تامل و تنهایی سخت میشه. در عین حال، باید بیشتر بر تفاوت خلوتگزینی(Being alone) و احساس تنهایی(Being lonely) تاکید کرد و بین این دوتا فرق قائل شد.
سوارِ دوم: چطور توی مسیر بمونیم؟
امیر صدیقی قطعه
دیگهای از پازل صحبتها رو برای من کامل کرد. بعضی از ما ها ممکنه فکر کنیم یادگرفتن با توجه
به این همه وسیله برای یادگیری سادهتر شده و دسترسی آسونتر موجب پرش ما از موانع
میشه. اما قضیه کمی پیچیدهتر به نظر میرسه و مدرن شدن دنیا توی ابعادِ حواسپرتکن(
:)) ) هم دست برده و خودش رو نشون میده. یادگیری سخت شده اما امیر توصیههایی
داره که کمی به من کمک کرد. یادداشت کردن برای تمرکز بیشتر موقع یادگیری، خاموشکردن
نوتیفیکشنها و عوامل مزاحم تمرکز، داشتن هم راه/کار توی مسیر و بقیه موارد چیزایی
هستن که کمک میکنن بهتر توی مسیر بمونیم.
سوارِ سوم: دهفرمان.
به تازگی با Darius Foroux آشنا شدم. نشستن پای صحبت
آدمهای بزرگتر از خودم و شنیدن توصیههاشون همیشه برام جذاب بوده. م.گونه حرف
بزنیم و بگیم جوری زندگی نکن که مدیون خودِ گذشتهات بشی، دیدن و شنیدن اشتباهاتی
که بقیه خیلی روش تاکید دارن و استفاده ازشون میتونه خیلی کارآمد باشه(شایدم نه!).
برای دمو فرمان شماره نه رو میآرم تا هم خودم باز بخونمش و هم اشتیاق خواننده
بیشتر بشه.
Number Nine:Being Alone Will Make You More At Peace
It’s a dangerous sign if you can never be alone. I come from a very tightknit family, and I always have had close friends. But I realized that I needed to be alone to grow. So I went on abroad trips by myself
But that wasn’t enough. I decided to move to London. When you’re alone, you have time to know who you are. When you’re always with others, you’re just a product of the other people in your life. Sometimes you need to distance yourself from others, it will make you a better person
سوارِ چهارم: تنهاییِ در جمع.
تدی بر،اوری ور! :)) پیوستگی
این مطالب در آخرین
ویدئو به خوبی جمع میشه و چکیده مطلب رو میتونید ببینید. یادگیری این مسائل
نیاز به تکرار و تمرین داره و امیدوارم این جرقهها روزی، حداقل توی خودم اثر کنه.
Human relationships are rich and they're messy and they're demanding. And we clean them up with technology. And when we do, one of the things that can happen is that we sacrifice conversation for mere connection. We short-change ourselves. And over time, we seem to forget this, or we seem to stop caring
داشتم فک میکردم که تا حالا شده یه دکمه بک توی زندگی انقَدَر مهم بشه؟ یا اینکه تا حالا شده به بازگشتن وابسته بشم، به اینکه گذشته رو بهونهای کنم که توسطش از آینده فرار کنم؟
یک ماه پیش که همه چیز روی روال بود و صبح ماگ به دست توی سرویس بودم، گوشی تلفنام خراب شد و کلافِ تلاشمانندی که برای کنترل اوضاع داشتم میبافتم پنبه شد. داشتم همه بههمریختگی رو تقصیر نبودن و نداشتن تلفنام مینداختم و از بی(کم)مسئولیتیِ خودم فرار میکردم. دهروزی میشه که گوشیام به دستم رسیده، اما یه گوشه افتاده و ازش استفادهای نمیشه. اون تصوری که از مشکلات داشتم هنوز به قوت خودش باقیه و چیزی با اومدنش تغییر نکرده(همونجوری که چیزی با رفتناش تغییر نکرد).
الان که بهتر میتونم عقبگرد کنم و صحنه رو بررسی کنم، میبینم که کمبود مدیریت مشکلاتام موجب شده نتونم مسائل رو به شکل درستی هندل کنم و با بزرگنمایی و تعمیماش به بقیه جوانب(که آره چون اونو نداری فیلان شده و چون فیلان شده پس بهمان میشه) شرایط رو سخت کردم. انگار که میترسیدم با چیزی که جلوی روم واستاده روبرو بشم یا تنبلی اجازه نداده سختی کار رو تحمل کنم و سعی کردم در عوض با این بهونه خودم رو گول بزنم.
بخش دوم اما وابستگی منِ نوعی(که شما بخونین انسان مدرن) به تکنولوژیه، اما وابستگی نه در معنای مثبت. گیرکردن در سیاهچالهای از وابستگی شدید به اون که شاید متوجهاش نیستیم و همین باعث شده نخوایم براش کاری کنیم. احساس خودم این بود که تا خرخره توی تکنولوژی فرو رفتم، شادیهام به اون وابسته شده و I share, therefore I amمانند شدم. اگرچه توانایی وفقپذیری آدمها زیاده و اگرچه بعد از مدتی این هم به پوسته عادی زندگی میپیونده، اما شاید لازم باشه هر از گاهی یک بار آدم از نویزهای دنیای یک آدمِ قرنِبیستویکمی فاصله بگیره و توی خلوت با خودش بتونه مختارانه و آگاهانه با این چیزها دیل کنه. اینجوری حداقل میفهمه وضعیتاش رو، و اگر هم مشکلی رو حس کنه میتونه پیش از اونکه حاد بشن، درمانشون کنه.
فلشبک به مدتها قبلی که یادم نیست
کِی بود، اما تصمیم گرفته بودیم به مدتِ یک ماه گیاهخواری رو به عنوان رژیم غذاییمون
انتخاب کنیم. شرایط اونطور که باید پیش نرفت و برنامه انجام نشد. در همون اثناها
بود که متوجه شد ا. گیاهخواره. فستفوروارد کنیم به همین چندوقت پیش که گزارشی
از متخصصین تغذیه اشاره میکرد به استفاده بیشتر از میوه و سبزیجات، افزایش
مصرف پروتئین گیاهی و کمتر کردنِ مصرف گوشت(بهخصوص از نوع قرمزش). دوباره
برگردیم به چند ماه قبل، لحظهای که چشمهای غمگینِ اون خرچنگ رو در حالی که توی
سطل کوچیک مچاله شدهبود، دیدم. تنفر از گونه انسان، لحظهای که چنان فضا تلخ بود
که از خوردنِ گوشت بدم اومد. بریم عقبتر. کشتنِ قورباغهها بدون تزریق بیحسی و
با کوبوندن سرشون به تخته، برای آزمایشهای مسخره و عکاسی اینستاگرام و شادی بچهها.
انزجار.(مراقب باشین که انقدر جلوعقب میکنم سرتون گیج نره)
همین چند روز پیش رفتیم ماهیگیری. مسئلهای که نیاز به حرفزدن راجع بهش دارم توهم علاقهس. فکر میکردم ماهیگیری تفریح فان و بامزهای خواهد بود، تصور میکردم دوستش خواهم داشت و به نظر cool میاومد. منهای اینکه انجامش دادم و انگار نریدن برام :))، ماجرا با اون تصوری که سینما ازش (حداقل) توی ذهن من ایجاد کرده فرق میکنه. اینجوری نیست که ماهیها خیلی نایس و شیک به قلابِ وصل شده به کرم گیر کنن، بالا بیان و "دینگ!"، توی یه صحنه دیگه باشیم و ماهیِ پختهشده روی میز باشه؛ برعکس، چهره دیگهای از طبیعت و انسانها رو شاهد خواهید بود. شما قبل از شروع ماهیگیری شاهد دعوا کردن مرغهایی دریایی توی هوا با هم خواهید بود، چون یکی از اونها یه ماهی رو صید کرده و بقیه سعی میکنن از دهنش جداش کنن. شما طعمهشدن بقیه حیوونها اعم از هشتپا، میگو و ماهی رو میبینید، در حالی که گربهها لابهلای صخرهها کمین کردن که طعمههاتون رو بن. فکر به گیرکردنِ قلاب تیز توی دهن ماهی و کشیدن قلاب توسط ماهیگیر برای اینکه قلاب بیشتر فرو بره من رو اذیت میکنه. تقلای ماهی برای بیرون اومدنِ قلاب و بالا پایین پریدنش موقع گذاشتنش توی سطل یا سبدها بهخاطر درد یا کمبود اکسیژن یا هر فاکین دلیل دیگهای برای من لذتبخش نبود.
این صحنهها صرفا بخشهایی از مستندی
که اخیرا دیده بودم رو بیشتر جلوی روم میآورد. مستندِ Food Inc. برای من خیلی تاثیر بزرگی داشت. طی اون، شما متوجه تغییراتی میشید
که توی نوع و شیوه تغذیهمون و همچنین وش به دست آوردن غذاهامون ایجاد شده. توی
شیوه مدرن، ما به دنبال پرورش سریعترها و بزرگترها با حداقل هزینه ممکن هستیم و
غذاهامون به سمت چربترشدن(بخونید مثلا خوشمزهتر شدن) پیش میرن. این اهداف با
خودشون معایب پنهانی هم دارن که کسی نمیخواد ما متوجهش بشیم. رد پای کپیتالیسم رو
اینجا هم میتونیم ببینیم و این برای من تنفر از سیستم به همراه ناراحتی از اینکه
کمتر کاری ازم برمیاد رو داره. این مستند بخشها و ابعادی از فقر رو بازگو میکنه
یا به تصویر میکشه که غم تمام آدم رو میگیره. آدمهایی در مسیر تولید غذاهایی که
به دست ما میرسه اسیر بردهداری مدرن میشن، چارهای جز ادامه راه ندارن و
نهایتا با دستهای خودشون به سمت مرگ و فقر بیشتر میرن. خانوادههایی هستن که میخوان
به سمت انتخابهای سالمتر و تغذیه صحیح برن، اما به سادگی، پولش رو ندارن و
مجبورن غذای ناسالم بخورن؛ غذایی که اونها رو با بیمار کردنشون فقیرتر میکنه.
عجیبه.
پ.ن.1: مستندی که گفتم کتابی به همین نام هم داره.
پ.ن.2: شاید اگر شرایط مهیا شد، مصرف گوشتم رو از این هم کمتر کردم و به سمت گیاهخواری پیش رفتم.
ساعت خواب داداشم مختل شده و برای صحبت باهاش مجبور بودم توی ساعت عجیبی باهاش تماس بگیرم. برای همین دیشب کم خوابیدم و نزدیکهای ظهر نیاز شد دوباره بخوابم؛ در واقع وسطهای فیلم خوابم برد. با یکی از غمگینترین حالتهای عمرم بیدار شدم. توی خوابم دیدم که ا. مرده، چنان از اندوهش توی ماشین زار میزدم و اونقدر برام سنگین بود که همین حالا هم فکرکردن بهش برام دردناکه. وقتی بیدار شدم باورم نمیشد، توی شوک بودم؛ مغزم نمیفهمید واقعی نبوده و بیشتر از دهدقیقه متوالی یکبند و بیاختیار اشک میریختم.
ع. میگفت که تنهاست و از اینکه سنگصبورهاش اینقدر دورن و باهاش فاصله دارن ناراحته. این وقتِ صبح، به تموم افرادی که انقدر دورن و در عین حال برام عزیز هستن فکر میکنم. از اینکه اینجور محدودم بدم میآد. از غیرقابلدسترس بودن افرادی که بهشون حس نزدیکی میکنم ناراحتم، در عین اینکه میدونم دنیا و انتخابهامون چنان پیچیدهان که ممکنه یه روزی یه جایی شرایط جدیدی پیش بیاد و دست طوری بچرخه که وضعیت تغییر کنه. نقطه امیدی که کمک میکنه ادامه بدم، حالا نمیدونم به کدوم سمت.
Hope. It is the quintessential human delusion, simultaneously the source of your greatest strength and your greatest weakness
نمیدونم چنین رفتاری ناشی از عدم بلوغه یا ذات درونی آدمهاس که نمیشه نادیدهاش گرفت، اما گاهی از دور که بهش نگاه میکنم فرق چندانی بین insanity و علاقه نمیبینم. در واقع بیشتر شباهت دیده میشه.
در هر حال.
"هرروز صبح، مدت زیادی وقت میگذارن که صبحونه درست کنن،شمع روشن کنن و سر فرصت گپ بزنن و چای و قهوه بنوشن. یکشنبهها، بعد از صبحانه یه آلبوم انتخاب میکنن و در حال گوشدادن بدون حرفزدن هرکدومشون توی دفترخاطرات خودش یادداشت مینویسه.
تنها چیزی که این رسمشون رو جابهجا میکنه، اینه که یکشنبهها با هم رفته باشن هایک. حتی وقتی کوکو نیست هم این رسم رو با اسکایپ یکشنبهصبح زنده نگه میدارن.
بلیتهای کنسرت دیشبشون رو بهدقت قیچی کردن و چسبوندن توی دفتر خاطراتسون. کریس معمولا با خودکار آبی مینویسه و کوکو معمولا با نارنجی.
چیزی که برای من دینامیک رابطهشون رو ایدهآل میکنه اینه که برخلاف آنچه که ممکنه برداشت شه، رومانتیک» و پروانهای» و صورتی» نیستن. شبیه بهترین دوستهای همان. نیمی از سال از هم دوراَن، وقتی نیستن هم 24/7 با هم زندگی نمیکنن و اغلب هرکی تو خونه خودشه.
بیشتر از اینکه براشون مهم باشه چهقدر با هم وقت میگذرونن، براشون مهمه که وقتی که با هم میگذرونن کیفیت داشتهباشه. ممکنه تو روزهایی که از خونه کار میکنن تو سکوت کنار هم پای لپتاپ بشینن چند ساعت، ولی در کل هیچوقت نمیبینم که با هم باشن ولی یه کاری رو با هم انجام ندن.
و در پایان. این یه دینامیکِ یادگرفتهشدهست.
رومانتیکبازیهای پروانهای و حماقتهای جوانی رو قبلا انجام دادهان، با آدمهای دیگه. موقعی هم رو پیدا کردن که بالغ و واقعی و بدونِ ادا بودهان و وقت داشتن خودشون باشن، بدونِ ومِ فداکاری و بدونِ ومِ ملاحظه."
به نظرم بچهنداشتنشون و رها و آزاد بودنشون عامل اصلی این وضعیتیه که میبینم. ]البته آدم دوست داره مشاهداتش رو به زور همراستا کنه با باورهایی که آلردی داره ولی[ خودتون رو توی رابطه و بیخودی درگیر رابطه جدی نکنید.
س. رو دوست دارم. اینکه چرا رو بعدا در زمانی مناسبی شاید
بیشتر بگم. داشتم فکر میکردم عجیبه که آدمی رو از پشت کاراکترهاش و بایتبایتهای
حجم اینترنتی که مصرف کردی بخوای بشناسی و ازش خوشت بیاد، اما این شخص جزئی از
معدود افرادیه که حسم نسبت بهشون خوبه. لابهلای یکی از مکالمات اندکمون، این مجموعه پادکست
بعد از اسم پادکست اول، اولین عبارتی که جذبم میکنه academic rabbit holeه، نه صحبتهای Liv. اخیرا(اگرچه کارهای عملیمون هنوز زیاد شروع نشده) احساسم به دندونپزشکی بهتر شده و حس خوبی به ترمیم و اندو دارم. در عین اینکه به تخصصخوندن فکر میکنم، دارم تصور میکنم که نکنه این هم یه کارناوال باشه که تهش گوشدراز بیرون بیام و عمرم رو هدر بدم، نکنه صرفا تبوتابی مشابه کنکور اینجا هم باشه و توی رقابتی بیافتم که بعد از تمومشدنش ببینم همهچیز رو از دست دادم. نیاز دارم بیشتر بهش فکر کنم تا چراغهای کمنوری توی آینده نامطئمن و تاریکم روشن کنم که حداقل از سیاهیش اندکی بکاهه.
بین Fortune و Luck و Chance هم تفاوت وجود داره. Tina معتقده اولی چیزیه که در حوزه اختیارات و کنترل ما قرار نداره، مثل بهدنیااومدن ما توی یه کشور. سومی وابسته به عمل شماس، شما باید تاس بندازید تا شانس اومدن یه عدد خاص رو بسنجید یا شانس برندهشدن در لاتاری با خریدن بلیتش شکل میگیره. اما دومی به معنی موفقیت یا شکستیه که "ظاهرا" بهوسیله Chance شکل میگیره. اگر اینطور تعریفش کنیم، با قرارگرفتن در موقعیتهایی که درصد شانس موفقیتمون رو بیشتر کنه یا افزایش احتمال تاس ریختن»مون در زندگی، میتونیم luckyتر باشیم. ریسککردنهای کوچیک و بزرگ ما رو توی شرایطی قرار میدن که بقیه بهش واژه lucky رو نسبت میدن. هرچه تعداد اقداماتمون بیشتر میشه و از comfort zoneمون بیرون میآیم (درعین اینکه شانس شکستمون هم بالاتر میره) احتمال اینکه موفق بشیم هم بیشتر میشه. گرفتن لقمههای بیشازحد کوچیک(در حاشیهی امن بودن) ممکنه به گرسنگی ختم بشه. آیا این یعنی هرکاری رو به صورت رندوم انجام بدیم و از حاشیهی امنمون فاصله بگیریم؟ منطقا نه، این اصلا بیانکننده رهاکردن بقیه نیازمندیهای یه موفقیت(مثل بهبود سواد، درنظر گرفتن شرایط موجود، نگاه به سطح و توانایی و پتانسیلمون و .) نیست. گرفتن لقمههای بیشازحد بزرگ هم به خفگی منجر میشه. رعایت تعادل مهمه.
زندگی چیزی بیشتر از مهارتهای فردیه و گویا شانس و چیزهای دیگهای در اون دخیله. افزایش سواد صرفا شانس موفقیت ما رو بالاتر میبره، تشخیص بهموقع سرطان تنها احتمال موفقیت درمانش رو بیشتر میکنه، یا پوشوندن مریض با شیلد موقع عکسبرداری OPG شانس جذب پرتوهای رادیواکتیو رو کمتر میکنه. هرچقدر کم، شانس failشدن توی همهی موارد بالا وجود داره. اینها مقدمهای هستن برای اشاره به مهملی که میگه "شما با تلاش به هرچیزی که میخواین میرسین." نه! نقطه شروع ماها در زندگی متفاوته، شرایطمون فرق داره و همین باعث میشه حتی با میزان تلاش یکسان به نتایج متفاوتی برسیم. حتی Amy توی صحبتش توضیح میده که چهطور Zip Code ما توی آیندهمون، مدرسه محل تحصیلمون، موفقیتمون و جزئیات زیاد دیگهای در زندگیمون اثر میذارن. برای ملموسشدنِ تفاوت شرایط، سه نفر رو تصور کنید که هیچچیزی ندارن. اولی از ابتدا چیزی نداشته، دومی چیزهای زیادی داشته و از دست داده، سومی چیزی نداره ولی میدونه که در آینده به چیزهای زیادی دست پیدا میکنه. این سهنفر به خاطر پسزمینهشون با شرایطی که دارن متفاوت برخورد میکنن، این خودش نشون میده نمیشه از روی ظواهر ماجرا متوجه تمام قضیه شد. Mark حرفهایی مکمل با Amy میزنه. این دو Luck رو Privilege توصیف میکنن و معتقدن اگرچه رسانهها به ما تصویر افرادی که از شرایط بد و محرومبودن به موفقیتهای بزرگ رسیدن رو نشون میدن، اما اونها موارد استثنائیان و قاعده دنیا اینطور نیست. You carry that disadvantage for your entire life. این داستانها ممکنه الهامبخش باشن اما گمراهکننده هستن(توهم بدن شناگر؟).
Talent is universal, but opportunity is not
این مجموعهها بهم چیزی که میدونستم رو بیشتر یادآور میشن
و تثبیتش میکنن؛ که خودم رو با هرکسی مقایسه نکنم، چون ممکنه دچار توهم برتر
بودن یا ناراحتیِ کمتربودن بشم. انتظارات منطقی از خودمون با توجه به نقطهای که
قبلا بودیم، الان هستیم و بعدا میخوایم بریم میتونه کمک خوبی باشه در جهت اینکه
بفهمیم چهطور باید مسیر رو جلو بریم و مایلاستون
انتهای سال، تنهاشدن توی خونه همزمانه با فرصت فکرکردن بیشتر و یهذره شفافشدن مسیر گذشته و آینده. هندلکردن کارهای خونه توی تعطیلات رو اضافه میکنم به کارهایی که نرمال باید انجام بدم و سرم درد میگیره. احساساتم لبریز میشن و از چشمهام میافتن پایین. نمیدونم این سنگینی چیه که دارم حسش میکنم. شیشهفتساعت دیگه مونده تا سال عوض بشه، س. داد میزنه که برای بهترکردن حالوروزت به چیزی بیشتر از تقویم احتیاج داری. ذهنم شلوغه ولی واژهها ازش بیرون نمیآن. نمیدونم، نمیدونم. فقط از توی حیاط دیدم که ماه کامل شده. شالوکلاه میکنم تا یه مسیر طولانی رو شاهد باشم و شاید یکم آرومتر بشم.
I can’t recall the taste of food, nor the sound of water, nor the touch of grass. I’m naked in the dark
خونه ساکتتر از همیشهاس، در حدی که صدای ناله و هوهوی جغدِ همیشگی از بیرون واضح و شفاف میرسه، شاید ذهن اون هم چیزی درگیر چیزیه. شب رو دوست دارم؛ ساکته، آدمها توش استراحت میکنن و خبری از مزاحمتشون نیست، افکار مهمی شبها میآن سراغم، اتفاقات قشنگی میافته.
فکر میکنم سنمون که به مرور بالاتر میره به عمق چیزهایی که حس میکنیم اضافه میکنه، دیگه مثل قبل سطحی و ساده نیستن. حتّی از یه جایی به بعد، اندوه یا شادی(و بقیهی احساسات) فراتر از اشک یا لبخند میشن و پیچیدهتر از چندتا gesture معمولیِ ازپیشساختهان که بخوایم خودمون رو توی اونهاجا کنیم.
کارهای روتین(چه کاری جز خواب ساعت دو-سه شب هست آخه؟) رو تموم کردم. دوست همیشگیم شمع رو احضار میکنم. کتابم رو میخونم، اینقدر طول میکشه که شمع خاموش میشه و صدای اذون هم پخش میشه. تمومش میکنم. ساعت از شیش رد میشه. تازه سعی کردم بخوابم. مدتی میشه به گذشته و آیندهام فکر میکنم. چهطور گذشت و چهطور قراره بگذره. اختصاصا اونها رو نمینویسم. خوابم میگیره کمکم.
سیستم خوابم به هم ریخته، ساعت یک به سختی خوابم میبره و با یک بار بیدار شدن وسط خواب، نهایتا ساعت سه بیدار میشم که دیگه خواب رو برای امروز ادامه ندم. روزِ سختی خواهد بود، بنابراین باز هم سراغ اسلحهی دوران دبیرستان میرم؛ چایقهوه. اتاق تاریکه و بچهها خواب، پس بیش از یک لیترش رو توی فلاسک میریزم تا حین تماشای فیلمهای المپیاد توی راهرو مشغول نوشیدنش باشم. فیلم سوم تموم میشه، سرم رو بالا میآرم و شوکه میشم. رنگِ سیاهِ آسمون پریده، ساعت از پنجونیم رد شده و من کمکم باید آماده بشم. میرم توی حیاط، آگالاک میذارم و روی میز پینگپنگ دراز میکشم تا آسمون رو تماشا کنم که روشن و روشنتر میشه. در عین حال که ردِ هواپیماها واضحتر و پخشتر میشن، خورشید تمِ نارنجیرنگش رو به افق میده و ستارههایی که شب درخشان بودن پا به فرار میذارن. امروز پ. مسابقه داره و کمی براش نگرانم، واقعا منتظرم برنده شه تا از عمق وجود احساس شادی کنم.
لباسها رو شستم، مواد اولیه غذا رو برای پخت آماده کردم و میرم که دوش بگیرم. تا ببینم از دل امروز چی میشه بیرون کشید و دنیا چی توی چنته داره. :))
- سکانس اول داستان برمیگرده به روزها قبلتر. مشغول صحبت با م. و پرسش از حال همدیگه بودیم که بین خوببودن و خوشحالبودن تمایز قائل شدیم. امروز وقتی از یک نفر پرسیدم "خوبی؟" و جوابش این بود که "آره، خندونام." یادم بهش افتاد.
ساعت بدنم رو با شروعشدن دانشکاه باید تغییر بدم، ولی دیشب رو خوابم نمیبرد و دیگه مثل قدیم توی تخت بیهدف غلت نمیزنم و سعی میکنم در عوض کار مفیدی انجام بدم. چای-نسکافه درست کردم و رفتم توی کتابخونه تا کارهام رو سروسامون بدم. همیشه ذهنم درگیر این بوده که چهچیزی حالش رو خوب میکنه و کیفیت زندگیش رو بهبود میده، چی باعث میشه آدم حالش خوب باشه. خوشحال و یا شاد بودن به معنی خوب بودن نیست، همونطور که برعکسش هم صدق میکنه. در کمتر از شش ماه گذشته، توی هردوتا بازه بودهام؛ دورهای که حالم خیلی خوب بوده ولی خوشحال نبودهام و دورهای که حالم خوب نیست اما خوشحالم(؟!).
- بینشون بحث بود و من هم مطابق عادت همیشگی نظارهگر بودم؛ معمولا باهاشون اونقدر احساس نزدکی ندارم و دوست ندارم باهاشون حرف بزنم و عقایدم رو روی میز بریزم. مطابق عادت همیشگی، توی ذهنم جوابهام رو چندبار مرور کردم ولی باز هم چیزی نگفتم.
به نظرم خودِ واقعی بودن و نمایشندادن چیزهایی که وجود ندارن توی ارتباط بین آدمهایی که به هم نزدیکان مهمه و خیلی لازمه که آدمها نقش بازی نکنن، در نمایش خودشون صادق باشن. راستش، این اصرارِ همیشگیشون برای نشوندادنِ بهترینِ خودشون توی روابطِ ناپایدارِ کوتاهمدت رو نمیفهمم. چهرهی بدون آرایش و موی شونهنکرده و وضعیت برهمِ آدمها رو برای همین دوست دارم.
"وقتی میتونین اظهار شناخت روی دوستا و پارتنرهاتون کنین که توی حالات عصبی و منس و خستگی و بیآرایش همدیگه رو تحمل کرده باشین، توی خونهی با هم زندگی کرده باشین و توی چادرِ با هم خوابیده باشین و رفتار همدیگه رو موقعی که ددلاینها فشار مضاعف میآرن لمس کرده باشین. وقتی چراییِ رفتارها رو میفهمید و همدیگه رو بغل میکنین و میبوسین چون میدونین توی دنیا فقط همین اندک روابط رو دارین که بتونین جزء داراییهایی حقیقیتون حسابش کنین؛ چون همین حقلهی بهانگشتانِدستنرسیده تنها چیزیه که طی گذر سالها براتون میمونه.
هشدار: این متن حاوی هیچ ارزش و مفهومی برای شما نیست، میتوانید آن را نخوانده و از این صفحه دور شوید.
عزیزترینم، امروز و چند روز اخیر رو به تو فکرکردم. از قالب و کالبدم خارج شدم و از بیرون نظارهگر تو بودم. تویی رو تماشا کردم که همیشه نزدیکترین و در عین حال دورترینی.
از جو سمی اطرافت پرهیز کن و اجازه نده سر رفتن حوصلهات یا خستگی تو رو به سمتی هل بده که ضرر و اثرات منفیش تا مدتها روت بمونه. آدمها از افرادی که باهاشون در تماسان تاثیر میگیرن، پس نذار دایره ارتباطاتت با کسایی مشترک بشه که ازشون دوری گزیدی.
مری درست میگه، نباید بالای سر قبری که توش مرده نیست گریه کنی. حتی فکر کردن هم انرژیبره و از اونجایی که به موقعیتت و خودت آشنایی دارم، میدونم که از پسِ کنار گذاشتنش برمیآی. نیازی به اگرسیوبودنت نیست، نیازی نیست آسمون رو به زمین بدوزی تا بشه، میشه بدون هیچ تماسی رد بشی. جرم نیست اگر که نگاه کنی، اگر که فکرت منحرف بشه یا ذهنت کمی دچار درگیری میشه. من بهت حق میدم. بهت حق میدم اگر ته قلبت هنوز هم سیاهیه، اگر که تا سر گاهی در غم فرو میری. بهت حق میدم اگر رنج باهات همراهه، امااین رنج و این غم تقصیر تو نیست و نمیخواد توی یه چرخه معیوب خودت رو بابت رنج دیدن رنج بدی.
دوستداشتنیترینم، حالا که توی جادهات هیچ مسافری نیست به جادهها و مسیرهای دیگه فکر نکن. شاید جلوتر کسی بود، شاید ادامهی جاده قشنگتر بشه، اما پا گذاشتن توی مسیری که برای تو نیست چیزی از زشتیِ مسیر فعلی کم نمیکنه.
.Sur l'ocean color de fer
پ. هر هفته مسابقه داره و برای فانِ دیدنِ مسابقه، اختلاط با بچهها و حمایت ازش هم که شده بازیهاش رو تماشا میکنم. این مسئله موردی نداره، اشکال از اونجا شروع میشه که ذهنم به این حد از حمایت قانع نمیشه؛ فراتر میره، بازیهای معروف رو آنالیز و تماشا میکنه و وسوسه میشه که برای بهتر شدنِ اون، خودش رو هم بهتر کنه. هنوز بقیه رو به خودم ترجیح میدم و برای فرار از کارهای خودم به کمکبهبقیه رو میآرم. در هر حال، چیزی که باید یاد بگیرم اینه که اول خودم رو اولویت قرار بدم. در عین اینکه دلم میخواد موفق بشه نباید یادم بره که خودم هم یه مسیر جلوی روم دارم و نباید ازش جا بمونم(اگرچه به اندازهی کافی عقب هستم).
مهارتداشتن و masterبودن توی فیلدی که توش هستم رو دوست دارم، اما هیچوقت سعی نکردم توی رشتهای که درس میخونم اینطوری باشم. تکنیکهای آشپزی رو سرچ میکنم، روی ورزش وقت میذارم، دوتا رو به شدت آنالیز میکنم و روش ریز میشم، ولی به دندونپزشکی که میرسه رغبتی ندارم. به خاطرِ مرضِ پرفکشنیزمم، بیمار رو که میبینم بابت اطلاعات ناقصم(در عین اینکه از خیلیها مطلعترم) استرس وجودم رو میگیره و بابت ترس از اشتباه دست به کار نمیزنم. :)) شبها با خودم فکر میکنم که "مگه نباید توی فیلدی که هستی سعی کنی و دایره اطلاعاتت رو گسترش بدی؟"، به اخلاقیبودنِ کارهام فکر میکنم و اینکه "یعنی دارم درست جلو میرم؟". دیشب مشغول دیدنِ KFP بودم که تهِ ذهنم هی صدا میزد چهقدر اخلاقی زندگی میکنی، چهقدر انسانیت توی رفتارهاته و چهقدر به درست پیش میری. جوابی نداشتم.
جوابی ندارم، جواب میخوام ولی.
اما آنها دروغگو هستند، و میدانند که دروغگو هستند، و میدانند که میدانیم که دروغگو هستند و با این وجود با صدای بلند دروغ میگویند
نِژ داره میخونه و چیزی نمونده بزنم زیر گریه. هنوز از مطلب قبلم بیستوچهارساعت نمیگذره. دوزِ ورزش و مطالعهم رو بالاتر بردم، از تخت ت نخوردم و همهی اینها از وخامت اوضاع خبر میده. انگار یه حقیقتِ پنهان بوده که جا انداختمشو این اتفاقات باعثشدن صاف بخوره توی صورتم. همهچیز و همهکس تیره و تار هستن و با هیچکسم میل سخن نیست. استوریتلر پخش میشه، در حالی که یک نگاه به مطلبم میندازم و بههمریختگیش رو متوجه میشم. میدونم که قراره از این هم بههمریختهتر بشه. روزبهروز، پدیدهبهپدیده و اتفاقبهاتفاق دارن از آدمها دورم میکنن و به تنهایی نزدیکتر میشم. هیچکس اینجا نیست، احساس تنهایی میکنم. امیدوارم کتاب فعلی کمکم کنه بهتر باهاش کنار بیام. ر. عزیز توی خاطرم میپیچه، حرفهاش رو تکرار میکنم. "اگه روزی هیچ آدمی روی زمین نباشه یا نخواد تو بهش کمک کنی، چیکار میکنی؟". پورتراب یه چیز مزخرف میخونه، اشکهام میریزن، خاطرات توی ذهنم میپیچن و قلبم رو به درد میآرن.
.I care about you too much to watch you hurt yourself like this
مطلب قبلی که ابتدای مهر نوشتم رو میخونم. تصمیم میگیرم اگه باز هم دیدمش اون لینک رو با یه پیشنویس براش بفرستم. "اگه روزی هیچ آدمی روی زمین نباشه یا نخواد تو بهش کمک کنی، چیکار میکنی؟" ذهنم درگیر میشه، دردم میگیره و دستهام بیحرکت روی کیبورد و چشمهام خیره به صفحه.
بیشتر از یک هفتهست که برگشتم به اوضاع سابق، توی چاله افتادم و فریب بدنم رو خوردم. دو روزه که انگار زمان کند میگذره، به سختی میشه نفس کشید و جهان من به فضای اشغالی توسط تختم محدود شده. توی حمام و دستشویی همهاش از خودم میپرسیدم که چرا من اینقدر باید ملاحظهی آدمها رو بکنم، خودم و آرامشم رو زیر پا بذارم و اینجوری در عذاب و زمینگیر بشم؟ انگار یه کهکشان روی سینهام گذاشتن که نفسکشیدنم رو سخت کنه. چرا این همه در جزئیات خفهام؟ حکایت م. و پارهی تنش چرا وسط این گیروداد باید بپره توی گلوی من؟ چرا کرخت و بیحال شدم و پذیرفتم؟
به اون چیزی که ابتداش اصرار داشتم رسیدم، الان برنده محسوب میشم ولی صداش داد میزنه که Sometimes winning, winning is no fun at all.
این دفعه، بردنم درد داشت. این دفعه، دلم باخت میخواست. این دفعه، حس میکردم مهرههام رو بد چیدم. ولی زندگی نه سیو داره که برگردی عقب و نه فرصت مجدد بهت میده. خاطرم از انسانها سیاه شده، خوب میدونم که flushهای هورمونیه و نهایتا طی زمان درست میشه ولی از زشتیهای دنیا و ناتوانیهای خودم و این همه پلشتی دردم میگیره. وای ایت هرتس سو ماچ؟ آی کنت بر ایت انیمور.
I don’t want to be attached anymore, to any human with any connection. You leave. Everyone always leaves. We will be left with an empty heart and no hope. It’s so clear you can’t help
این متن جهت اتلاف وقت شما نوشته شدهاست، لطفا پا به فرار بگذارید.
از اون شب که اومدم تا همین دیشب با کسی حرف نزدم، جز اینکه برای نیافتادن توی دره کمی با م. و مری حرف زدم. هنوز هم دستودلم به حرفزدن و گشایش لبهام نمیره؛ با بچههای دانشکده و اتاق که اصلا! با اون حرکتی که س. دیروز کرد و پ. قبلتر، نسبت به کل قضیه اینسکیور شدهام. حتی اگه واقعا میسآندرستندینگ بوده باشه و ربطی به اون ماجرا نداشته باشه هم، اثر معش رو در نهایت روی من گذاشت. ن.؟ به اندازه چند کهکشان ازم دوره، و راستش عملا چیزی بینمون نمونده جز چندتایی از این asteroid beltها. آدمها دورن ازم، و راستش رو بخوای من ازشون دورم و دورشون کردهام. نمیتونم تظاهر به برقراری ارتباط کنم در حالی که ته ذهنم به کل گونهی بشر کدر شده. حتی نمیتونم توی چشمهاشون نگاه کنم. آره، چشمها؛ احساس میکنم شبیه دریچههایی هستن که همهی چیزهای توی ذهنم رو به سرعت توی مغز طرف مقابل خالی میکنن، چیزی که من نمیخوام و ازش فرار میکنم.
بیهوا پریدهام توی آیندهم. مری رو برای تابستون دعوت کردهام و به برنامهی سازمانبندی شدهام برای یه تجربهی deluxe و exclusive میخندم؛ چهطور همهچیز درست سرِ جاش باشه که تا ریبوزومهای اون رو هم حس خوب پر کنه. میشه؟ نه. دارم جلوجلو تنهاشمالرفتنم رو بررسی میکنم، تهِ دلم میگم بس کن دیگه غرغرو ولی واقعا هنوز نمیتونم بزرگیِ قضیه رو هضم کنم. از اونشب بهترم؟ آره. تا هفتهی دیگه هم بهتر میشم؟ آره. وقتی خیلی جدی خبرش رو بشنوم اذیت میشم؟ آره. کاش فیلان و فولان؟ نه.
با گندی که بچههای دانشکده زدهان هم بینشون احساس غریبی میکنم، مینویسم که یادم نره با چه مفاهیم خزعبل و کثافتی تماس داشتم. شرایط فعلیم باعث شده فکر کنم کسی که پدر، مادر، فامیل، پارتنر و دوستهاش رو میپیچونه چهطور میتونه قابل اتکا باشه؟ وقتی کسی مسئولیتپذیر نیست، چهطور میشه باهاش خو گرفت؟ کسی که یه کتاب دستش نمیگیره و بیسوچاهارهفت مشغول پرسهزدنهای بیجهته، چهقدر قابل اعتماده؟ کسی که هوارتا قاعده اخلاقی رو زیر پا میذاره و برای رسیدن به اهداف شخصیش به هیچ چیز دیگهای اهمیت نمیده چهقدر قابل اطمینانه؟ چرا آدم باید بقیه رو مسخره کنه، پشت سرش حرف بزنه و اعتماد دیگران رو به لجن بکشه؟ اصلا چهطور میشه با کسی که "هیچ" مرزی نداره ارتباط برقرار کرد؟ تو بهشون توانایی اندک من در ارتباط با آدمها و میزان دور بودنِ عادیم از آدمها رو اضافه کن.
البته این مسائل مدتهاست که توی ذهنمان. اصلا وقتی جنرال اتیتودهای آدمها با هم سازگار نیست، چرا باید سرشون رو توی ماتحت هم بکنن؟ چرا هی همه به هم تعارفِ بیجا توی رفتارهاشون تیکهپاره میکنن؟ چرا از سر عادت سلام و خداحافظی میکنن؟ چرا هیچکش برای "خود" هیچکسِ دیگه ارزش قائل نیست؟ از کِی اینقدر ظواهر و تشریفات مهم شدن و توی بندشون گیر کردیم؟ چرا وقتی آدمها میبینن که بقیخ مشغول رعایت هیچی نیستن، بهشون گیر نمیدن و باهاشون برخورد نمیکنن؟ چرا وقتی میبینن چیزی درست نیست باز هم بهش ادامه میدن؟ چرا عادت کردیم به تحملکردن و سکوت؟ چرا هیچکس مخالف نمیکنه؟ چی به سرتون اومده؟ چی شدیم ما؟ اینقدر همهچیز عجیبغریبه و وضعیت اسفناکه که احساس میکنم ماها رو توی شبیهسازی چیزی گذاشتن و دارن آزمایشمون میکنن! چرا آدمها اینقدر درگیر شوآف و نمایشان؟ چرا اصلا من آدمام؟ چرا سنگ نیستم؟ چرا هیچچیز و تهی نیستم؟ یادم به حرفهای مری میافته، کتابها و شعر عموجان. چرا آدمها جزایرِ کلونیهای نچسب تشکیل میدن تا از خودشون فرار کنن؟ چرا جلوی هم وانمود میکنن به خوبی و پشت سر هم دست به هرکثافتی میزنن؟ چرا سوءاستفاده میکنن از هم؟ این چه جانداریه که تکامل یافته؟ یعنی از این برزخ زنده بیرون میآم؟ آره، ولی پروسسورهام دیگه قدرت پردازش ندارن.
میونِ چراهام یه حلقه توی ذهنم خودش رو میندازه وسط، نفسم میگیره. ذهنم ولی خیلی باحاله، بهسرعت و با حلقههای LotR قصه رو جمع میکنه.
Hi. I make jokes when I’m nervous, stressed or shy. That’s what makes me a JokeR”, Goodbye.
صدای بحثهاشون باز میآد. گویا اساتید وحشیان چون نمیذارن بچهها خلاف قوانین عمل کنن. اساتیدمون مزخرفان چون حضوروغیاب میکنن و آدمهای بدیان چون سوالات تستی نمیدن. مهدکودکه قشنگ. :)) دوست ندارم حواسم اینقدر پرتِ بحثهای حاشیهای باشه. دوست ندارم اینقدر توی حاشیه باشم و در هپروت سیر کنم.
پنجششتا مطلب برای نوشتن و هضمکردن دارم. باید یاد بگیرم و درونیسازی کنم این رو که برای کارهای اضافهتر از برنامهام احساس نگرانی نکنم و حواسم به اولویتهام باشه. باید یاد بگیرم که busy با productive یکسان نیست و روی چیزهایی سرمایهگذاری کنم که بازده داشته باشه، ارزش حقیقی داشته باشه و مثل دبیرستان نشه که هزارتا کار کردم و همه بیخود بودن.
ر. رو توی بخش دیدم. از کتابها بهم گفت و حرف زدیم و حالم کمی بهتر شد. اما دلودماغ صحبتکردن و دیدنِ آدمِ جدید رو ندارم، توانش رو هم. کاش با دالکها توی وید بودم. ذهنم میره سمت باناکافالاتا و با گازوپازورپ قاطیش میکنم. دنیای واقعی رو دوست ندارم؛ نه بهخاطر شرایط فعلی، که در کل دلم با دنیا صاف نمیشه.
Bizarre.
توی کتابه نوشته بود(و توی تدی که قبلا دیده بودم هم گفته بود) که تنهایی و افسردگی مکانیسمهای سلف-دیفیت رو افزایش میده و مرور چنین آدمهایی یه شبکهی خاص رو در اطرافِ مرکزِ نرمال تشکیل میدن و به حاشیه push میشن. غالب چتهام رو پاک کردم و فقط تعداد معدودی از چیزها رو نگه داشتم تا حس resetشدن بهم دست بده. بالاخره باید شروع کنم. هرچهقدر هم من زمین بخورم زندگی بالای سرم صبر نمیکنه. متاسفانه. و خب، تمِ look at the big old worldگویان برداریم. به بزرگی و قدمت جهان که آدم نگاه میکنه میبینه طبیعت بدون هیچ درنگی بیوقفه جلو میره و ذرهای مهم نیست براش که تو کجای چرخهی زندگیتای. خندهدار میشه همهچیز.
از کوت سروش شات گرفتم. بارها خوندمش. موقع مناسبی فرستاده بودش. قبلتر به م. گفته بودم که ریشهی همهچیز از توقعه. فکر کنم که از س. دیدمش. ریشهی همهی ناراحتیها و دلگیریها از توقعه. انگار اگه از کسی متوقع نباشی، هیچوقت دلگیر نمیشی. اگه آدمها محبتکردن که دمشون گرم و سرشون سلامت و اگه نه هم که توقعی نیست. همهمون وظیفهمونه که اول به فکر خودمون باشیم و همین که اونها در در چهارچوب به فکر خودشونان، کفایت. مفهوم "از دست دادنِ آدمهای خوبِ زندگی" و "عادتکردن" از صحبتهای دیشب توجهم رو جلب کردهبود. با م. از عادتکردن حرف زدیم. توی اون کتابه نوشتهبود که برای حل برخی مسائل بعد از چندبار مواجهه باهاشون مشکل حل میشه. تکرار، یادگیری، عادیشدن.
یک سری از کارها رو که شدیدا دوست داشتم به تاخیر انداخته بودم؛ تصور میکردم آدمهایی پیدا میشن که بتونم باهاشون اون تجربه رو بهتر کنم. صحبتهای لیلی. و اتفاقی که اخیرا افتاد باعث شد منتظر نمونم. شاید هیچوقت و هرگز نشه اون طوری که پرفکت میخوامش اوکیش کنم. دیگه منتظر نمیمونم؛ خودانگیختگی و وابستهنبودن به دیگران برای شروع کیفیتی که باید بیشتر بهدست بیارمش.
If we're dating, I want to be your second priority. I want your first priority to be you, your ambitions, your life and your future; because my priority right now is me and mine.
تکرارِ بسیار باید،
And if we are doing ANYTHING.
You see them? The story of S. and P.? Time changes people, they come and they go. Don’t put all of your trust on these creatures, UNDER ANY CIRCUMSTANCES. Just dilvitit, the trick is living with yourself
.forever, said the Code Guard
وقتی باب اسفنجی تاج نپتونشاه رو برمیگردونه، ته داستان یه نکتهی ریز رو خیلی کوتاه میگه. باب اسفنجی میگه طی این چند روز سفرش یاد گرفته که اون چیزی که هست رو پذیره، اینکه struggleی نداشته باشه با خودش. نمیخوام بحث این رو با نگاه نقادانه به خویشتن توی هم بپیچم، اما پذیرفتن و توقعنداشتن توی چشم من بولد شد. پذیرفتن چیزی که هست، توقعِ نابهجا نداشتن. نوتیفیکیشن میآد از هداسپیس که میگه "خواستنِ چیزها و پدیدهها به شکلی که نیستنه که تنش به وجود میآره". توقعنداشتن یه بعد دیگه هم داره و اون نسبت به دیگرانه؛ این توقعی که از دیگران داریم و بر مبنای اون انتظار داریم باهامون رفتار کنن، بهمون اعتماد کنن و حتی گاهی نیازهامون رو رفع. به مری گفته بودم که باز تو شانس آوری اکست هزارات کیلومتر ازت دورتره و توی خیابون با کس دیگهای نمیبینیش که قلبت رو هزار تیکه کنه و زخم کهنهات رو تازه. بخشی از ذهنم خشمگین بود، بابتِ اعتمادی که در گذشته کرده بودم حس میکردم بهش خیانت شده. وقتی از این زاویه میبینمش متوجه میشم که اصلا ومی نداره یک نفر بعد از کشمکشهاش با یه فرد نخواد طناب زندگیش رو دوباره از سر بگیره. حقِ طبیعیِ آدمه، و حتی ربطی هم به من نداره. گاهی غمگینکنندهس، اما "زندگی سوپرمارکت نیس که ما توش احساساتی رو که دوس داریم انتخاب کنیم و بقیه رو توی قفسهها بذاریم." زندگی یه هول-پکجه، ملغمهای از همهی احساسات و شرایط سختوآسون و مشکلات و بلبشوها و باقیِ نگفتهها. نمیشه توقع داشت فقط اون تیکه قشنگه رو داشته باشیم و بقیه رو به امونِ زئوس رها کنیم. باید بپذیریم که زندگی همینه، بپذیرم.
.I’m done being the voice of reason, it’s exhausting
در عوض، این گوش دادنه که باید بیاموزم. رهاکردنِ این عطشِ بیانتهایِ نصیحتکردن و مشکلگشای یکدقیقهایبودن، فقط گوشدادن. نیازی نیست به خودمون تلقین کنیم که ما خیرشون رو میخوایم و صلاحشون رو بهتر از خودشون میدونیم و سرمون رو توی زندگیشون کنیم. بهتره بذاریم حرفشون رو بزنن؛ اگر خودشون بخوان، به موقعش، نظرمون رو میپرسن. حرفزدن راحتتر از انجامدادنه، شاید برای همینه که نصیحتکردن به بقیه راحتتر اینه که خودِ آدم برای خودش کاری کنه. دیگه دستدستکردن و معطلکردن تحت عنوان مهربونی یا کمک به بقیه برای بالاکشیدنِ خودشون کافیه. بهتره اندک وقتی رو که داریم اول صرف خودمون کنیم، بعد حرص و جوش بقیه رو بخوریم. نقزدن چیزی رو درست نمیکنه، باید برای این روح سیاه و سنگین کاری کرد. وقتشه یکم از مثلا مهربونیای که یعنی برای دیگرانه و باهاش از خودم فرار میکنم رو برای خودم خرج کنم، از کالبدِ تظاهر بیرون بیام و سعی کنم برای خودم باشم نه برای تصویری که توی ذهن بقیه دارم. برای خودم، چه واژهی غریبی؛ انگار که مدتهاست نشنیدهامش.
.DotA
شبها قبل از خواب سعی میکنم مدیتیت کنم، یا صبح وقتی کمی زودتر بیدار میشم. ذهنم نمیتونه روی هیچ تمرکز کنه و ساکت بشه، دائم استراتژی میچینم و با هیروهای مختلف توی ذهنم راههای متعدد رو امتحان میکنم و همونجا گیر میکنم. گاهی خیال میکنم دوتا2 برای حواسپرتی و دوری موقت از زندگی واقعی گزینهی مناسبی نیست، ذهن رو بیشاز اندازه اشغال میکنه و جذابیت بالاش پتانسیل شگفتآوری در اعتیاد بهش میده. برای توصیفش باید یه سیاهچاله رو در نظر گرفت که وقتی از حد مجاز جلوتر بری تو رو میبلعه و میبینی زمانهای طولانی مشغول بازی و بازی و بازی و بازی بودی و چون انتهایی نداره، نمیتونی تمومش کنی و ازش بیرون بیای. انرژی، وقت و زمانِ آدمی رو میبلعه و تو رو با هیچ تنها میذاره؛ شیوهی مدرن اعتیاد. :)) یه چیزِ دیگه هم عجولشدنه. ریسپانهای یکدقیقهای طولانیترین زمان محسوب میشن، فایندمچهای قبل از شروع خیلی طول میکشن و چون ذهن به بازههای بیست-چهلدقیقهای عادت میکنه، قوهی انجام فعالیتهای طولانیتر و به مرور گرفته میشه. در این بین، ذهن توی اون دقایق کوتاه هم میخواد خودش رو سرگرم و مشغول نگه داره و همین باعث میشه آدم به پرخوریِ عصبی، پرخوری و ایراد توی رژیم غذاییش روانه بشه. برای امروز کافیه. احساس میکنم کمی که قدم بزنم و با خودم هضم کنم شرایط رو، بهتر بشم. بقیهاش بمونه برای بعد.
I had been looking for a word. A big complicated word, but so sad. Now I’ve
."found it. It’s "Alive
هنوز بیستوچاهار ساعت از رسیدنم به خونه نگذشته که حس میکنم هزار سال پیش اینجا رسیدم.» این جمله رو روزِ بعد از رسیدن به خونه نوشتم. الان که بهش فکر میکنم، میبینم که چهقدر فرسایشِ زیادی رو تحمل کردم. نمیتونم با استایلِ خونوادهام وفق پیدا کنم و در حال حاضر چارهای جز موندن ندارم.
راستش رو بخوای، از بچگی همینطور بودم. یک مدلِ غیرقابلتطابق در جمعیتی که اطرافم بودن. شاید بگی خب جمعیتت رو عوض کن! اما حس میکنم(یا توهم زدهام) این حجم از تفاوت اشکاله، نه یک چیزِ عادی. خوب یادمه، هنوز سنم دو رقمی نشده بود که با بقیه برای زندگی کردن در "اونجا" مخالف بودم. اول ابتدایی که بودم، همهی بچههای کلاسمون مدرسهی معراج رو انتخاب کردن، ولی من ازش خوشم نیومد. وقتی که همه اردو و دورهمیهای دورهی راهنمایی رو دوست داشتن، من به خونهی مامانبزرگم پناه میبردم و سکوت و خاموشیِ اون مکان رو ترجیح میدادم. دبیرستان هم همین بود. گوشهی انتهایی کلاس و پشتِ ردیفِ صندلیهای خالی، شادیِ حاصل از تنهایی. زنگِ تفریح برای همه بیرونرفتن از کلاس، هوا تازهکردن و استراحت محسوب میشد، اما من موندن توی کلاسِ ساکت رو ترجیح میدادم. دانشکاه هم همینه. همه مهمونی و کافه و رستوران رو ترجیح میدن، من اتاقِ پنجدرپنجمون رو. همه رفتن و سرزدن به خونه رو ترجیح میدن، اما به نظر من خوابگاه توی فرجهها خالی میشه و من عاشقش میشم. این لیست رو اگر ادامه بدم، باید تا صبح بنویسم؛ از موسیقی، از سینما، حتی از لباس. ترجیح میدم خستهات نکنم.
صبح مهمونیه، فامیل فکر میکنه من یه اجتماعگریزِ مریضام. خوب میدونی که حرفشون برام مهم نیست، اما گاهی واقعا خیال میکنم که مشکل دارم. جامعه یه ساز میزنه، من یه جورِ دیگه میرقصم و این به شکلِ متعددی تکرار میشه. دیشب دوباره "جوجهاردکِ زشت" آندرسن رو خوندم.میخواستم به خوبی و با حسی که حالا دارم لمسش کنم. حتی همین الان هم که بهش فکر میکنم، میلرزم. به جایی که هستم احساس تعلق ندارم، فردی رو تصور کن که مدام در حالِ افتادن از ارتفاعه و نمیدونه چی انتظارش رو میکشه. حالم خوب نیست؛ زیاد حرف میزنم، سکوتم کم شده و یک جایی مشکل ایجاد شده. حالم خوب نیست و دقیقا نمیدونم چرا.
اولین بار با چلنج وانپانچمن توی یوتیوب آشنا شدم.افرادی که یک تا سه ماه این کار رو انجام میدادن و از نتایجشون عکس میذاشتن. من ورزشکردن رو دوست دارم، حرفهای س. هم من رو ترغیب کرد که این کار رو به مدتِ یکماه انجام بدم. وانپانچمن به مدتِ سه سال، هرروز دهکیلومتر میدویده، صدتا شنای سوئدی، درازنشست و اسکوات هم میزده. این کار ازش فردی ساخته که با یک مشت، هرکس رو میکشه.
در ابتدا هم، اسکوات و Sit-up برام آسون بود. اما میدونستم که Push-up و دویدن برام سختش میکنه. مضاف بر اون، نمیخواستم تمریناتِ معمول خودم رو توی باشگاه رها کنم و همین شرایط رو سختتر از یه چلنجِ نرمال میکرد. اواسط چلنجِ یکماههام، متوجه over trainingم شدم و بدنم داشت افت میکرد، این رو به سرگردانی فکری و گیرکردن در سیاهچالهی یکنواختی و بیمعنایی زندگی اضافه کنید تا تمرین کنسل بشه. در مجموع، تجربهی خوبی بود و با مانگن همراه شد، بهنظرم ارزش امتحانکردن داشت.
همزمان با تمرینهای سایتاما، انیمهاش رو هم میدیدم. یک چیزی که توی فصل دو نظرم رو جلب کرد، واکنش هیروها بعد از حملهی Monster Association بود. کسایی که نقش آدم خوبه رو بازی میکردن، بعد از اینکه فرصتش پیش میاومد و برای رسیدن به خواستههاشون به هیولا تبدیل میشدن. بیشتر براشون مهم بود که توی winner side باشنتا اینکه کار درست رو انجام بدن. "چهقدر از کارایی که من یا اطرافیانم انجام میدیم بهخاطر خودِ اون ماجراس(و نه چون نمیتونیم کار دیگهای انجام بدیم)؟" همون so called قهرمانها برای بالاتر بردن رنکشون بقیه رو تخریب و مسخره میکردن و به ضعیفترها حملهور میشدن تا اونها رو به زیر سلطهی خودشون بکشونن. آیا همهی ما بعد تاریک و سیاه داریم؟ پ. توی آخرین پیامش برام نوشت که دوستی با من یکی از افتضاحترین دورههای زندگیش بوده. این که مثال بود، اما چهقدر از رفتاری که آدمها با ما دارن بهخاطرِ خودمونه، نه چون مهرطلبان یا توقع فیدبک(اون هم معمولا مثبت) دارن؟ باز هم حرفهای کمرنگشده توی ذهنم رنگ میگیرن: گمان نکنی یه وقت که کسی که با تو خوبه ااما آدم خوبیه، و کسی که با تو بده ااما آدم بدیه.
Two more things. One: People make rumors and feed them
دلم میخواست از مجموعه نوشتههای غولی به نام مردم(1 2 3 4) یه چیزی بنویسم، اما فقدان حوصله(یا چیزی که نمیدونم چیه) مانع میشد. اگرچه بخشی از انگیزهام بعد از ماجرای ن. از بین رفت(با آدمهای سمی معاشرت نکنید، تحت هیچ شرایطی). در هر صورت، توی این انیمه یه نکتهی خیلی ملموس وجود داره: مردم حرف مفت زیاد میزنن! :)) برای هیروها شایعه میسازن، در تواناییهاشون اغراق میکنن، سعی میکنن تخریبشون کنن یا فراموششون میکنن. رفتار سایتاما هم قابلتامله؛ هی گیوز ا شت ابات پیپل. سایتاما بدون توجه به نرمال و روتینِ بقیهی هیروها رفتار میکنه و توی دنیای خودش زندگی میکنه، انگار که یه حباب اون رواز بقیه جدا میکنه. "مردم غول بیشاخودمیه که هیچوقت راضی نمیشه، نباید بهش توجه کرد."
Two: Emptiness
زندگی، از نظر من، تهی و بیمعناست(!، ودف، این حرفها چیه که میزنی؟ :/).اگه هدفیبرای رسیدن نباشه، اگه مسیری برای طیکردن نباشه، داستان به پوچی ختم میشه. برای بار نمیدونم چندم باید یادآوری کنم به خودم، که اهداف نباید بیشازحد بزرگ یا کوچیک باشن(اند یو نو وای).
سایتاما بعد از مدت کوتاهی از احساس یکنواختی و حوصلهسربربودن پر میشد. بهنظرم علتش این بود که دیگه محدودیتی نداشت تا بخواد برای رد شدن ازش تلاش کنه، چون توی انتهای داستان واستاده بود و همه میدونن وقتی داستان به آخر برسه، باید تموم بشه. اهمیت حضور هدف، درست مشخصکردن هدف و حرکتکردن رو نباید دست کم بگیرم.
Life is an endless journey. In order to see something new, you need to open up that path yourself.” King, Class S – One Punch Man
یک چیز دیگه رو هم یادداشت کردهام تا ازش بنویسم، ظاهرِ King در انیمه.
ظاهر آدمها و قضاوتی که از بیرون راجع بهشون داریم، میتونه به کلی با واقعیت و درونشون متفاوت باشه. مضاف بر این، مردم با توجه به رنکینگ شما در داستان، شما رو قضاوت میکنن. یک رفتار ساده توسط یک قهرمان Class S به حرکاتِ بسیار مهم و پر شکوه تعبیر میشه. درست برعکس، کارهای مهم توسط یه قهرمان Calss C کاملا نرمال دیده میشه. متاسفانه این مسئله در دنیای واقعی هم صدق میکنه. ذاتِ کاری که ما میکنیم تنها عاملِ ارزشگذاری روی کارهای ما نیست.
آیا کاری که ما میکنیم باید برای اجتماع باشه و ما باید توقعی از بقیه در قابل اعمالمون داشته باشیم؟ پیچیدهاس، به نمیدونم اکتفا میکنم.
چند روز اخیر، توی خوابهام چنان گریه کردم که نمیتونستم حتی نفس بکشم. اگر این اتفاق برای یکبار میافتاد باهاش مشکلی نداشتم(همونطور که قبلا زیاد رخ داده و بابتش عکسالعمل خاصی نشون ندادم، انگار که یک چیز معمولی و سادهاس.)، اما تکرارش توی چند مرتبه در یک بازه کوتاه موجب شد به این فکر کنم که چرا؟».
I watched as time ran out, moment by moment, until nothing remained - no time, no space, just me! I have seen things you wouldn't believe, I have lost things you will never understand, and I know things, secrets that must never be told
کاش مقدور بود که برای همیشه از آدمها، این موجودات دوپای متعفن و رقتانگیز، دور میشدم. جو دانشکاه(و حقیقتا دانش کاه) به شکلیه که بخش اعظمی از انرژیم تحلیل میره تا توی مسیری که مورد نظرمه باقی بمونم؛ اینهایی که من میبینم دانشجو نیستن، شبیه تعدادی کودک پنجسالهان که سر اسباببازیهاشون با هم دعوا میکنن. نه کوچکترین اشتراکی رو توی دیدگاههام باهاشون حس میکنم، نه دغدغهی مشترکی رو میبینم و نه مسیری رو دارم که بشه باهاشون همراه شد. شنا در خلافِ جهتِ این رودخونهی پر از لجن و سم کار طاقتفرسایی شده که نمیدونم تا چه زمانی توانایی ادامهاش رو دارم. بدتر از همه کندشدن سرعت حرکته، انرژیای که میتونست توی یک جای مفید و لازم و ضروریتر صرف بشه، داره اینطور تلف میشه.
.Of course, we’re fickle, stupid beings with poor memories and a great gift for self-destruction
اتفاقهایی هست که باید ثبتشون کنم، که وقتی زمان مناسبی ازشون گذشت دوباره بتونم بهشون برگردم و امکان سنجش دوبارهشون رو داشته باشم. من مینویسم، پس هستم! به تازگی "درمان شوپنهاور" رو خوندم، اما قرار نیست راجع به خودِ کتاب حرف بزنم. با این حال، ادامهی متن ممکنه کمی اسپویلر داشته باشه؛ پس اگر براتون مهمه که چیزی از داستان افشا نشه، این متن رو رها کنید.
معاینات پزشکیِ سالانه. ژولیوس طی معایناتش بود که فهمید دچار سرطان شده، و این برای من آغاز فکرکردن به دکتررفتن بود. من هیچ علاقهای ندارم که به دکتر سر بزنم و بابت بیماریهام به سختی روانهی پزشک میشم. اما اولین قراری که با خودم گذاشتم اهمیت به سلامتی و انجام چک-آپِ سالانه بود. ضمن اینکه به وضعیت ژولیوس فکر میکردم، عادات و رفتارهای سالمی که داشت هم در نظرم جلب توجه کرد: پیادهروی(که همین عادت در شوپنهاور، فیلیپ یا کانت هم توصیف شده بود) و یا تغذیهی سالم نمونههایی هستن که روشنتر در خاطرم موندهان. ترس از مرگ یا هراس از بیمارشدن نیست، چون این دو اجتنابناپذیرن و همه قراره پیر بشیم. با این حال، وقتی چنین عاداتی رو دوست دارم، از انجامشون لذت میبرم و در عین حال برای وضعیت فعلی و آیندهام مفیدن، چرا انجامشون ندم؟
درهمتنیدگی. شوپنهاور برای فاصله ارزش قائله و معتقده که انسان نباید برای شادی و خوشبختیِ خودش به دیگران وابسته باشه(حتی در جایی از کتاب، ما شاهد این هستیم که انباشتهشدن از آرزوهای دیگران و پر شدن ازشون منجر به از بین رفتن خودمون و علایق و خواستههامون میشه). میم. بعد از اتفاقی ناخوشایند میگفت خوشیها و اهداف زندگی نباید مثل بند به بقیه وصل باشن، هرچهقدر اندک و کوچولو. اگه اون آدمها یه روز نبودن، با بربادرفتههات چیکار میکنی؟ گویا هرچهقدر که فرد دلبستگیِ بیشتری داشته باشه، باری که روی دوشش سنگینی میکنه بیشتر خواهد بود. از طرف دیگه حین جدایی هم متحمل رنج بیشتری میشه. چی باعث میشه آدمی بخواد بر موجودات شکننده و فناپذیر تکیه کنه؟
سکوت. وقتی مدتها پیش تدتاکِ فردی رو شنیدم که 17سال روزهی سکوت گرفته بود(+)، به تاثیر ازش چند روزی رو ساکت موندم تا درک کنم چه منظوری از کارش داشته. دیدنِ بقیه از دور، تجربهی کاملِ شنیدن و تماشای نوع پاسخهای مردم در ارتباط با هم چنان نظرم رو جلب کرد که در دورههای دیگهای هم مجددا امتحانش کردم. وقتی "فیلیپ" از حرفزدن به هنگام نیاز سخن گفت، جرقهی دیگهای تو ذهنم خورد و فورا به این تجربه برگشتم. مایندفولبودن در صحبتکردن و استفادهی بهجا از کلمات یکی دیگه از مزایای سکوتِ موقت و چندروزهی من بود. فهمِ اینکه احتیاجی به حرّافیهای مداوم و صحبتهای مکرر نیست.
رواندرمانی. وقتی از مطالعهی فلسفه یا مطالب مربوط به روانشناسی شوق بیشازاندازهای میگیرم، احساس میکنم که این حیطهها مناسب فعالیتِ بعدازتحصیلم خواهند بود و به روحیهای که دارم بیشتر میخورن. چون معمولا از رشتهی فعلیم ناراضیم و خودم رو متعلق بهش نمیدونم. آشنایی با گروهدرمانی و دیدنِ یک گروه از یک جنبهی دیگه برای من خوشایند بود. نحوهی رفتار افراد در گروه و انعکاس اون رفتار در زندگی شخصیشون که نشون میداد گروه نمونهی کوچیکی از جامعهاس و اگر اونجا خودتون رو بهبود بدین، توی جامعه هم شانس بهتری دارین. همین مسئله توی روابط متقابل دو فرد هم صدق میکنه. وقتی توی گروه افراد سعی داشتن تصویری پرفکت و بینقص(اما دروغین) از خودشون به نمایش بذارن، فشاری بر روی بقیه برای همراهی ایجاد میشد که در مجموع تصوری نادرست به همه میداد و در عین حال فشار بزرگی بر همه(رقابتِ ناسالمِ کیازهمهبهتره؟) میذاشت. درست برعکس، صداقت یک عضو به خنثیشدنِ گاردِ بقیه و انجام رفتارِ صادقانهی متقابل ختم میشد.
فیدبک. فیدبک مهمه، آره؟ این رو که همه میدونن. :)) اما خطایی که من درگیرش بودم، اشتباه گرفتنِ "بیان مشاهده و نظر" با "بیان احساسات" بود. در حقیقت، مشابه یکی از اعضای گروه، عمدتا وقتی نظری ازم پرسیده میشد، احساساتم رو پنهان میکردم(به دلایل مختلف از جمله غریبگی با جمع، احساس درکنشدن، فرار از پاسخ، مشکل در بیان، ناپسند دیدنِ بیانِ احساس) و در عوض وضعیت موجود رو شرح میدادم. در عین حال، بین خوببودنِ نظری که بیان میشه و مرتبطبودنش با موضوع در لحظهی مورد نظر هم تفاوت وجود داره و خطاییه که گاها در بحثها دیده میشه و باید مراقبش بود. در ضمن، ژولیوس هر نوع فیدبکی رو هدیه محسوب میکنه، اما هشدار میده که مراقب ماهیتش باشیم. بازخوردهایی که به ما داده میشن میتونن اغراقآمیز باشن(چه در جهتِ مثبت و یا منفی)، غلط باشن، بیربط باشن یا شاید هم مفید و درست باشن. رویکردِ صحیح اینه که ابتدا فیدبکی که بهمون داده شده رو بررسی کنیم و بعد تصمیم بگیریم که توی سطل آشغال بذاریمش یا ازش در جهت پیشرفت و خودسازی استفاده کنیم.
مرگ. رواندرمانگرِ داستان با سرطانِ مرگباری روبهرو شده و این باعث میشه نوع نگرشش به زندگی تغییر کنه. اگر همین یک بار فرصت زندگی داریم و هر لحظه امکان رویارویی با مرگ وجود داره، به ذهنم رسید تا مدتی گفتهی کلیشهایِ "اگه امروز روزِ آخرت بود، همینطوری زندگی میکردی که میکنی؟" رو در یه بازهی بلندمدتتر آزمایش کنم تا ببینم چه اثراتی داره. احتمالا ازش بیشتر خواهم نوشت.
فکر میکنم یکی از چیزهایی که پتانسیل ایجاد هراس دارن، ناشناختهها هستن. این مسئله یکی از علتهای ممانعت از گسترش تجربیات جدیده(این مای کیس، ات لیست.). یکی از دلایلی که من رو به یک novelty seeker تبدیل کرد، مبارزه با همین ترس بود؛ اما هرگز به ذهنم خطور نکرد که امتحانکردن مسیرهای مسافرتیای که نمیشناسمشون و سفر به مکانهایی که شناخت کافی ازشون ندارم هم راهیه که میشه طی کرد. این رو درست وقتی فهمیدم که با هجوم آدمهایی که نمیشناختم مواجه شدم؛ وقتی توی شکمم خفاشها پرواز میکردن و برای کمبود اطلاعاتم مجبور» بودم از کسایی که نمیشناختم اطلاعات بگیرم و باهاشون همصحبت بشم.
Deep inside me, inside my metaphorical dungeons, are dragons. I don’t know if I can slay it or befriend it, unless I try.
خروج از کامفورتزونها از همینجاها شروع میشه. وقتی تخت گرمونرم و روتین همیشگی زندگی رو رها میکنی و توی موقعیتهایی قرار میگیری که تا حالا نبودی، کارهایی باید بکنی که تا حالا نکردی و حتی شاید هیچی ازشون ندونی. مثل اینکه آدم با چندروز ورزشنکردن نمیمیره، دنیا با چندروز مطالعهنکردن به آخر نمیرسه و وقتی غذای خوب و خونهی همیشگی در دسترس نباشه، آسمون به زمین نمیآد. آدم به یکجور توانایی انعطاف با محیط احتیاج داره؛ البته نه اونقدر منعطف که هیچوقت مخالفتی بروز نده و همیشه خودش رو با شرایط وفق بده، در عین حال نه اونقدر سخت و rigid که با کوچکترین خمشی دچار شکستن و عدم کارکرد بشه(آرتنساینس۲۰۱۹ :)) ).
همسفر. همسفر خیلی مهمه و شرایط سفر کاملاً بهش وابستهاس. تجربههایی که توی جمع(های نامناسب برای من) داشتهام و باب میلم نبوده، در تنهایی برام لذتبخش و دلنشین شده. حتی بار دیگه بهم ثابت شد که بهترین عملکرد و پتانسیلم رو توی تنهایی دارم و این تنها تجربهکردن برام به مراتب راحتتر از بودن با آدمهاست. گاهی نگران میشم از اینکه حس میکنم ممکنه توانایی درجمعبودن رو از دست داده باشم. البته، هنوز هم نامناسببودن جمعیت یک احتماله که نباید نادیدهاش گرفت (که حتی در اون صورت هم، عمدهی آدمها برای من مناسب نیستن.). مواردی بودن که احساس میکردم دوست ندارم و ازشون دوری میکردم، اما علتش صرفاً نامناسببودن جمعیتی بود که در اون برای اولینبار چنین چیزی رو تجربه کردم.
این تجربهی تنهاشدن با خودم به مدت طولانی یک چیز رو توی گوشم کوبوند که در نهایت، لیست افتخارات و خفنیت تو نیست که برات چیز زیادی رو به ارمغان بیاره. اینها از بیرونِ گود شاید برای بقیه خاص باشن یا شاید باعث بشن جلوهی خوبی پیدا کنی؛ اما اگه از درون ترک خوردی یا با خودت مشکل داری، اون موفقیتها صرفاً پوستههای زیبا برای زندگی هستن. این مسائل درست زمانی خودشون رو نشون میدن که بیواسطه و به دور از هر دیسترکشنی برای مدتی با خودت در تماس باشی. حین سفرکردن آدم از چهارچوب همیشگی دیدگاهش خارج میشه، مشکلات معمولش انگار قبل از سفر از ذهنش پیاده میشن و قراره بعد از اتمام سفر مجدداً حای خودشون رو پیدا کنن. این برداشتهشدن تمرکز از سیستم روتین زندگی مثل لنزی عمل میکنه که اجازهی دیدن چیزهای جدید رو به آدم میده. فکرکردن به چیزهایی که تا حالا درست دیده نشدن، تمرکز روی ابعادی که تابهحال متوجهشون نشدی و دیدن دنیا(و خود) از یه پنجرهی جدید.
من آدم سفرهای ماجراجویانه نیستم، یا حداقل در حال حاضر اینطوری فکر میکنم. نه اینکه سفرکردن رو دوست نداشته باشم یا نخوام سفر کنم، اما در گذشته نوع نگاه متفاوتی به این تجربه داشتم؛ بچهتر که بودم خیال میکردم اگر آدم هر ماه از سال یک سفر نره یعنی زندگیش ناقصه، سفر رو مساوی با ماجراجویی و پویابودن میدونستم و بسیار مشتاقش بودم. اون زمان توانایی زیادی نداشتم و نمیتونستم جایی برم، اما الان که میتونم برم هم علاقهای به اون شدت بهش ندارم. نسخهی کوچکی از در طلب آنچه نیست و بیمیل به آنچه هست.» با این حال، فهم این مسئله یک یکجور خودکاویه که با خودش مقداری رهایی میآره؛ در حالی که جو تعطیلات کجا بریم سفر؟» همهجا رو پر میکنه، دونستن اینکه چنین کاری زیاد به مذاق من نمیخوره موجب میشه راحتتر بتونم با خودم کنار بیام که چرا جایی نرفتم و در عوض فعالیت دیگهای رو انتخاب کردم.
Everyone gets stuck somewhere, eventually. Everything end and here was the end of my story.
سالها قبل که تفکر نقادانهای در من شکل نگرفته بود و از منِ فعلی بسیار خامتر بودم کتابی رو بهم معرفی کردن که اگرچه نخوندمش، اما در قفسهی کتابهام در goodreads گذاشتم. از همون زمان هم با توجه به شخصیتی که از معرف کتاب در ذهنم بود و با توجه به کتاب قبلیای که معرفی کرده بود، احساس میکردم با کتاب خوبی مواجه نیستم اما باز هم تصمیم نهایی رو به بعد از خوندن کتاب موکول کردم. شبیه به بقیهی کتابهایی که "5 راه بسیار مهم برای رستگاری" و "یادگیری روش زندگی در 30 روز" رو تبلیغ میکنن(عناوین قبلی ساختگی هستن)، عنوان کتاب "آدمهای سمی، 10 راه برای مقابله با افرادی که به زندگی شما آسیب میزنند" داد میزنه که محتوای زرد داخل خودش داره. انگیزهی من از خوندن این کتاب چند مورد بود: یکی مطمئن شدن از نظری بود که پیش از خوندن این کتاب داشتم ولی نمیخواستم بدون خوندنش نظر بدم، دلیل دوم آگاهشدن از محتوای کتابی که دو نفر پیشنهادش کردن بود، و سوم هم اینکه کمی قوهی انتقادم رو بسنجم. نسخهی فارسی کتاب با ترجمهی دکتر نهضت صالحیان(فرنودی) و مینا فتحی(عرفانیان) به شکل رایگان در دسترس من بود و از همون استفاده کردم. از اونجا که تقریبا سه سال میشه که کتابها رو به شکل ترجمهشده نمیخونم، در ابتدا سعی کردم سختفهمیدنم رو به این دلیل نسبت بدم. اما هرچه که جلوتر میرفتم نه فقط ترجمهی بد بیشتر خودش رو نشون میداد، بلکه اشتباهات نگارشی و املایی هم بهش اضافه میشد.
با اینکه میدونستم مطالعهی "هر" کتابی ارزشمند نیست و حتی "کتابخوانی" به خودیِ خود ارزش به حساب نمیآد، برای اولین بار بود که به شکلی ملموس و کاملا واضح متوجه شدم که نخوندن بعضی چیزها از خوندنشون بهتره. عمدتا از اطرافیانی که به دانششون اعتماد داشتم، میشنیدم که کتابهای زرد و سمی رو نخونید و یکی از دستههایی که اغلب مورد نقدشون قرار میگرفتن، کتابهای self-help بودن. به بهانهی این کتاب، مواردی که حین خوندنش یادداشت کردم رو اینجا آوردهام.
القای حس گناه(guilt) و سرزنش کردن خواننده از مواردی هست که در این دسته کتابها دیده میشه. نویسنده سعی داره به شما بفهمونه که کار اشتباهی رو انجام میدین و اگر هم اشتباه کردین، شما مقصر هستین و این خودتون بودین که چنین مسیری رو انتخاب کردین و مسئولیت و بار اون روی دوش خودتون هست. سپس، روشهای موثر(!) خودش رو بیان میکنه و سعی داره به شما اطمینان بده که استفاده از این روشها منجر به خوشبختی میشه. انگار که نسخهی حل تمام مشکلات دنیا دست نویسندهاس و شاهد مثالهایی از افرادی خواهید بود که به توصیههای نویسنده گوش دادهان و روزبهروز پیشرفت کردهان؛ البته بدون نام و نشان ازشون در جایی نیست! کتاب پر شده با سناریوهایی که در سخنرانی یا مطب یا مهمانی فردی سراغ نویسنده میره و اشکریزان و با حالی بد درخواست کمک میکنه. نویسنده هم با صحبتهای تاثیرگذار از خواب غفلت بیدارش میکنه و با راه حلهایی که بهش یاد میده باعث میشه مشکلش حل بشه و در زندگی خوش و خرم باشه. کلماتی که شما باید "ملکهی ذهن خود کنید" تا بتونید از سد مشکلات عبور کنید. دوتا از راه حلها رو اینجا آوردهام:
در مقابل چشمان دشمنت به بهترین نحو به زندگیات بچسب، موفق شو، خوشحال و خرسند باش.»
هرروز به خودت یادآوری کن که لبخند بزنی و چهره گشاده و دوستانه داشته باشی تا موقعیتهای خوبی برایت به وجود آید.»
احتملا موفقشدن دکمهی خاصی داره که کافیه "بخواهی" تا برات اتفاق بیافته و توقع میرفت در انتهای متن کتاب "راز" رو هم تبلیغ کنه. نویسنده حتی جایی نویسنده پا رو فراتر میذاره و میگه اگر فنون(!) مرا به کار نبرید، دچار بیماری جسمی و روحی و در نهایت بیماری کشنده میشوید!
منبع نداشتن و نبود هیچگونه رفرنسی یکی دیگه از خصوصیاتی هست که در این دسته از کتابها دیده میشه. اگرچه ممکنه آوردن اسم چند دانشمند باعث بشه یک خواننده احساس کنه با متنی علمی در ارتباط هست، اما چنین کاری بیشتر جنبهی فریبدادن خواننده رو داره. اسامی چند محقق و پژوهشگر نقش دکوراسیون ندارن که برای قشنگی متن ازشون استفاده بشه و به عنوان وسیلهای برای اعتباربخشی به کار برده بشن. استفاده از عبارت "تحقیقات علمی ثابت کرده است که" در حالی که هیچ منبع معتبری برای ارجاع وجود نداره، نه فقط بیانگر درست بودن یک حرف نیست که بیسوادی نویسنده رو نشون میده. نویسنده احساس کرده که اگر از عبارت "طبق نظریهی ." استفاده کنه و اسم فردی معروف رو هم در انتها بیاره، دیگه هرچیزی که بخواد رو میتونه بنویسه. در این کتاب شاهد آزمونهایی هستیم که برای تشخیص "افراد سمی" به کار گرفته میشه و تعدادی سوال برای شناختن آونها وجود داره؛ البته حرفی از اینکه این سوالات از کجا آورده شدهان و آزمونها چهقدر پایه و اساس علمی دارن زده نشده.
طبیعتا زمانی که رمان میخونیم به دنبال جستوجوی قواعد علمی در اون نیستیم. اما در این کتاب که نویسنده از علم برای محکمکردن حرفش استفاده میکنه و ادعا میکنه صحبتهایی تخصصی(!) کرده، نداشتن هیچگونه سند و مدرکی برای اثباتشون نقص بزرگی در نوشتارش به حساب میآد. ما با کتابی کاملا روایی و توصیفی مواجه هستیم که قاعدهسازی بر مبنای ضربالمثلهای قدیمی در اون دیده میشه، به مسائل با "شاید" و "ممکن است" و حدس و گمان علتهای مختلف نسبت داده میشه و استدلالهای بیربط و حتی احمقانه در اون وجود داره چرا که کنفوسیوسِ حکیم(!) گفته و یا در کتاب مقدس اومده.
چیز دیگهای که به وفور هم دیده میشه به بازی گرفتن واژههاست. کاری که باعث میشه واژهها ارزش خودشون رو از دست بدن و انگار که صرفا کلماتی تهی از معنا روی کاغذ کنار هم قرار گرفتهان. انگار که برای نویسنده فرقی نداره که چی بگه، در نتیجه جملاتش رو با کلیگویی و بایدهای بیپایه و اساس ساختن پر کرده: هر انسانی دوست دارد که ./ بر هیچکس پوشیده نیست که / بدون شک هیچ حسی به شیرینی . نیست»
نویسنده بیان میکنه که ساعتها به صحبتهای مراجعانش گوش داده و از اونجا که معتقده ذات و سرشت انسان یکسان و در همهی فرهنگها و کشورها هم شبیه به هم هست، سعی میکنه آدمهای سمی رو دستهبندی کنه و بر مبنای اون نسخههایی بپیچه. با اینکه مشاهدات محدود یک فرد قابل تعمیم به همه نیست و نمیشه انسانها رو در یک چهارچوب قرار داد و تنوع رو نادیده گرفت، اما حتی اگر فرض رو بر این قرار بدیم که نویسنده همهی انسانهای سمی رو شناسایی کرده و هیچکس از قلم نیافتاده، دانشی که طی هزاران ساعت مطالعه ایجاد شده رو نمیشه در چهار-پنج ساعت کتابخوانی به دست آورد و به کار گرفت. فارغ از این و حتی اگر چنین امکانی هم باشه، ما نمیتونیم کتاب ارزشمند این نویسنده رو همهجا با خودمون ببریم تا هر زمان نیاز داشتیم به دستهبندیها رجوع کنیم تا ببینیم چه راه حلی برای مقابله وجود داره.
در این کلیگوییهایی شاهد لیستهایی هستیم که خصوصیات ظاهری آدمهای سمی رو بیان میکنن یا 10 شگرد(!) برای مواجهه با آدمهای سمی معرفی میشه که نویسنده همهی روشها رو امتحان کرده و بسیاری از مراجعانش هم از این روشها استفاده کردهان و کمک کرده که همگی مقدار زیادی از مشکلاتشون رو حل کنن. روشهایی مثل "فریادکشیدن و جهنم درستکردن برای فرد سمی"، "در نظر گرفتن رفتار و گفتار فرد سمی و تخلیهی انرژی منفی او با بازدم" و "دستور ایست دادن به افکار منفی" از مواردی هستن که نویسنده برای حل مشکلاتتون به شما توصیه میکنه. اگر هم مشکلتون خیلی حاد باشه، میتونید به توصیهی آموزگاران معنوی گوش کنید و چرکهای ناشی از انرژی منفی روابط سمی رو در آب بشویید و با نگاه به چاهک آب تصور کنید که همهی غمها و ناراحتیها به همراه همهی انرژیهای منفی برای همیشه از زندگیتان خارج شده است!
در پایین، تصویر یکی دیگه از دستهبندیهای کتاب رو آوردهام:
البته از کتابی که موی صورت خانمها رو "زائد" میدونه و به مردی که شخصیت آرام و گوشهگیر داره "گرایشهای غیرمتعارف" نسبت میده، توقع بیشتری نمیره که جوش داشتن روی صورت رو به عنوان دلیلی برای سمیبودن یک آدم معرفی کنه. شما در این کتاب شاهد نوشتههای فردی خودشیفته هستید که احساس میکنه کاری بزرگ کرده و روشهایی مخصوص و کاربردی داره. کتابی پر از تناقض که احتمالا به سختی میتونین خوندنش رو تحمل کنین. اگرچه اصل کتاب موضوع مهمی محسوب میشه و از تاثیر محیط بر آدم نمیشه غافل شد، اما خوندن کتاب نامناسب و توجیهکردن با عباراتی مثل "حالا چهارتا نکته هم داره بالاخره" تنها باعث اتلاف وقت و سود رسوندن به مترجم و انتشاراتی میشه که چنین چیزی رو به مرحلهی چاپ رسونده.
درباره این سایت