ساعت خواب داداشم مختل شده و برای صحبت باهاش مجبور بودم توی ساعت عجیبی باهاش تماس بگیرم. برای همین دیشب کم خوابیدم و نزدیکهای ظهر نیاز شد دوباره بخوابم؛ در واقع وسطهای فیلم خوابم برد. با یکی از غمگینترین حالتهای عمرم بیدار شدم. توی خوابم دیدم که ا. مرده، چنان از اندوهش توی ماشین زار میزدم و اونقدر برام سنگین بود که همین حالا هم فکرکردن بهش برام دردناکه. وقتی بیدار شدم باورم نمیشد، توی شوک بودم؛ مغزم نمیفهمید واقعی نبوده و بیشتر از دهدقیقه متوالی یکبند و بیاختیار اشک میریختم.
ع. میگفت که تنهاست و از اینکه سنگصبورهاش اینقدر دورن و باهاش فاصله دارن ناراحته. این وقتِ صبح، به تموم افرادی که انقدر دورن و در عین حال برام عزیز هستن فکر میکنم. از اینکه اینجور محدودم بدم میآد. از غیرقابلدسترس بودن افرادی که بهشون حس نزدیکی میکنم ناراحتم، در عین اینکه میدونم دنیا و انتخابهامون چنان پیچیدهان که ممکنه یه روزی یه جایی شرایط جدیدی پیش بیاد و دست طوری بچرخه که وضعیت تغییر کنه. نقطه امیدی که کمک میکنه ادامه بدم، حالا نمیدونم به کدوم سمت.
Hope. It is the quintessential human delusion, simultaneously the source of your greatest strength and your greatest weakness
نمیدونم چنین رفتاری ناشی از عدم بلوغه یا ذات درونی آدمهاس که نمیشه نادیدهاش گرفت، اما گاهی از دور که بهش نگاه میکنم فرق چندانی بین insanity و علاقه نمیبینم. در واقع بیشتر شباهت دیده میشه.
در هر حال.
درباره این سایت