- سکانس اول داستان برمی‌گرده به روزها قبل‌تر. مشغول صحبت با م. و پرسش از حال هم‌دیگه بودیم که بین خوب‌بودن و خوش‌حال‌بودن تمایز قائل شدیم. امروز وقتی از یک نفر پرسیدم "خوبی؟" و جواب‌ش این بود که "آره، خندون‌ام." یادم به‌ش افتاد.

ساعت بدن‌م رو با شروع‌شدن دانش‌کاه باید تغییر بدم، ولی دی‌شب رو خواب‌م نمی‌برد و دیگه مثل قدیم توی تخت بی‌هدف غلت نمی‌زنم و سعی می‌کنم در عوض کار مفیدی انجام بدم. چای-نسکافه درست کردم و رفتم توی کتاب‌خونه تا کارهام رو سروسامون بدم. همیشه ذهن‌م درگیر این بوده که چه‌چیزی حال‌ش رو خوب می‌کنه و کیفیت زندگی‌ش رو به‌بود می‌ده، چی باعث می‌شه آدم حال‌ش خوب باشه. خوش‌حال و یا شاد بودن به معنی خوب بودن نیست، همون‌طور که برعکس‌ش هم صدق می‌کنه. در کم‌تر از شش ماه گذشته، توی هردوتا بازه بوده‌ام؛ دوره‌ای که حال‌م خیلی خوب بوده ولی خوش‌حال نبوده‌ام و دوره‌ای که حال‌م خوب نیست اما خوش‌حال‌م(؟!).

- بین‌شون بحث بود و من هم مطابق عادت همیشگی نظاره‌گر بودم؛ معمولا باهاشون اون‌قدر احساس نزدکی ندارم و دوست ندارم باهاشون حرف بزنم و عقایدم رو روی میز بریزم. مطابق عادت همیشگی، توی ذهن‌م جواب‌هام رو چندبار مرور کردم ولی باز هم چیزی نگفتم.

به نظرم خودِ واقعی‌ بودن و نمایش‌ندادن چیزهایی که وجود ندارن توی ارتباط بین آدم‌هایی که به هم نزدیک‌ان مهم‌ه و خیلی لازم‌ه که آدم‌ها نقش بازی نکنن، در نمایش خودشون صادق باشن. راست‌ش، این اصرارِ همیشگی‌شون برای نشون‌دادنِ بهترینِ خودشون توی روابطِ ناپایدارِ کوتاه‌مدت رو نمی‌فهمم. چهره‌ی بدون آرایش و موی‎ شونه‌نکرده و وضعیت برهمِ آدم‌ها رو برای همین دوست دارم.

"وقتی می‌تونین اظهار شناخت روی دوستا و پارتنرهاتون کنین که توی حالات عصبی و منس و خستگی و بی‌آرایش هم‌دیگه رو تحمل کرده باشین، توی خونه‌ی با هم زندگی کرده باشین و توی چادرِ با هم خوابیده باشین و رفتار هم‌دیگه رو موقعی که ددلاین‌ها فشار مضاعف می‌آرن لمس کرده باشین. وقتی چراییِ رفتارها رو می‌فهمید و هم‌دیگه رو بغل می‌کنین و می‌بوسین چون می‌دونین توی دنیا فقط همین اندک روابط رو دارین که بتونین جزء دارایی‌هایی حقیقی‌تون حساب‌ش کنین؛ چون همین حقله‌ی به‌انگشتانِ‌دست‌نرسیده تنها چیزی‌ه که طی گذر سال‌ها براتون می‌مونه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها