تحت تاثیر کودکی، اتفاقات نوجوانی یا چی، نمیدونم. اما از اینکه آدمها بهم نزدیک میشن حس خوبی ندارم و ازش فرار میکنم. فرار کردنم رو هم در هالهای از پیچیدگی میپوشونم تا کسی متوجهش نشه. بخشی از اون به خاطر ترسه، ترس از نبودن. ترس از عادتی که به حضور بقیه داشتم و از دست دادنشون رنج زیادی برام به همراه داشت. برای همین، نمیخوام نباشم و این رو مشابه مسئولیتی میبینم که از زیر بار رفتنش جلوگیری میکنم. احمقانه رفتار میکنم، سعی میکنم چرند باشم یا سطحی رفتار کنم تا کسی متوجه چیزی نشه. اما از دستم در میره و گاهیهایی(!) با دادن سوتیهای متعدد باعث میشم که کمی از خودِ واقعیم بیرون بریزه. این خوب نیست، چون باعث شده/میشه خود واقعیم رو فراموش کنم. مضاف بر این، روراستبودن و صادقانه رفتارکردن توی این مورد به نظرم بهتر از این روش احمقانهایه که دارم.
به جز این، از حضور در جمع(میشه گفت غالب جمعیتها) بیزارم. برای چندمین بار سعی کردم به شکلی دیگه ارتباطی رو با دیگران برقرار کنم، اما ممکن نیست. نمیتونم بیش از چند ساعت آدمها رو تحمل کنم و بعد از اون به شکل غیرقابل باوری، از همهچیز متنفر میشم و به زمین و زمان فحش میدم؛ اول از همه خودم، بابتِ قرار دادنِ خودم در اون موقعیت و بعد از اون رفتارهای دیگران. تنهاشدن، خلوتکردن و سکوت و تمامچیزهای خاکستری بهم حس خوبی میدن. گاهی اوقات در انتهای تمام اینها کمی ناامیدی و غم حس میکنم، اما در مجموع ازشون راضیام و مدلهای دیگه رو تا به حال نتونستم قبول کنم. مشغول شستن ظرفها بودم که داشتم به حوادث رخداده برای م. فکر میکردم و ته ذهنم داشت بهم میگفت "با چنین وضعیتی که داری، تا ابد باید بدون پارتنر و یک فرد دیگه ادامه بدی؛ تو توانایی سهیم شدنِ خودت با بقیه رو نداری".
Queen - The Show Must Go On
درباره این سایت