مدتی میشه تبدیل شدم به اون علی که دیگه ذرهای پیگیر چیزی نیست. فرسایش حاصل از توجه به آدمها و اهمیت بهشون جوری شده که از اون وَرِ بوم شاید افتادم. قبلترها حال بقیه رو زیادتر میپرسیدم، چکشون میکردم و اگه مشکلی براشون پیش میاومد یا اومده بود سعی میکردم کمکشون کنم، حواسم بهشون بود و همیشه سعی میکردم هواشون رو داشته باشم. این روزا ولی نه، نهایتا یکی دو نفر باشن که به صحبتها یا ناراحتیهاشون بخوام گوش کنم. جز اونها، فرار میکنم از هرکی که زیادتر از حد نرمال شروع میکنه به غمخوردن اطرافم یا روحم رو به هر شکلی مسموم میکنه. اگه با کسی حرفی بزنم و زیاد گوش نکنه یا منطقی توی رفتارش نباشه و از سر بیخیالی بخواد رفتار کنه یا اگه مرزهای مهمم رو زیر پا بذاره کسی، خیلی راحتتر کنارش میذارم و رد میشم و حذفش میکنم. این درحالیه که قبلترها مدارای بیشتری با آدمها داشتم و همه رو سعی میکردم نگه دارم. الان؟ سیمپل دیلیت.
هدایت کردن رو هم گذاشتم کنار. دیگه مث سابق ررفتار تلاشگر برای بهبود بقیه و سر و کله زدن باهاشون که "اینجوری درسته و این رو انجام بده" یا "اونجوری ممکنه فلان بشه و انجامش نده" ندارم. مدام به خودم یادآوری میکنم که بهم ربطی نداره و نیازی نیست اصلا که درگیر آدمهایی بشم و برای افرادی وقت بذارم که پشیزی براشون اهمیت ندارم یا اهمیتی برای حرفام قائل نیستن.
تا حد خیلی مناسبی ساکت شدم. اصلا نمی فهمم چرا انقد آدما باید حرف بزنن! اون هم خزعبلات و مزخرفاتی که ارزش لرزوندن تارهای صوتی رو ندارن و ذهن رو فاسد میکنن یا سطحی نگهش میدارن. سکوتم رو دوست دارم و با موندن توی کتابخونه یا فرار از جمعیتهای فعلی سعی میکنم حفظش کنم. صدای مغزم بلندتر شده اینجوری و این رو بیشتر از نویزهای بقیه میپسندم.
تصیم گرفتم وقتی برگردم، م. رو یکم بگردونم تا ببینم وضعیتش بهتر میشه یا نه. امیدوارم گند نزنه با رفتارهاش و پشیمون نشم.
مدت زیادی از دوری م. نمیگذره و واقعا دلم برای م. تنگ
شده، تعجب میکنم از خودم و بدنم. باشه اینجا تا ببینم چی میشه.
درباره این سایت