فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که پتانسیل ایجاد هراس دارن، ناشناخته‌ها هستن. این مسئله یکی از علت‌های ممانعت از گسترش تجربیات جدیده(این مای کیس، ات لیست.). یکی از دلایلی‌ که من رو به یک novelty seeker تبدیل کرد، مبارزه با همین ترس بود؛ اما هرگز به ذهن‌م خطور نکرد که امتحان‌کردن مسیرهای مسافرتی‌ای که نمی‌شناسم‌شون و سفر به مکان‌هایی که شناخت کافی ازشون ندارم هم راهی‌ه که می‌شه طی کرد. این رو درست وقتی فهمیدم که با هجوم آدم‌هایی که نمی‌شناختم مواجه شدم؛ وقتی توی‌ شکم‌م خفاش‌ها پرواز می‌کردن و برای کم‌بود اطلاعات‌م مجبور» بودم از کسایی که نمی‌شناختم اطلاعات بگیرم و باهاشون هم‌صحبت بشم.

Deep inside me, inside my metaphorical dungeons, are dragons. I don’t know if I can slay it or befriend it, unless I try.

خروج از کامفورت‌زون‌ها از همین‌جاها شروع می‌شه. وقتی تخت‌ گرم‌و‌نرم و روتین همیشگی زندگی رو رها می‌کنی و توی موقعیت‌هایی قرار می‌گیری که تا حالا نبودی، کارهایی باید بکنی که تا حالا نکردی و حتی شاید هیچی ازشون ندونی. مثل این‌که آدم با چندروز ورزش‌نکردن نمی‌میره، دنیا با چندروز مطالعه‌نکردن به آخر نمی‌رسه و‌ وقتی غذای خوب و خونه‌ی همیشگی در دسترس نباشه، آسمون به زمین نمی‌آد. آدم به یک‌جور توانایی انعطاف با محیط احتیاج داره؛ البته نه اون‌قدر منعطف که هیچ‌وقت مخالفتی بروز نده و همیشه خودش رو با شرایط وفق بده، در عین حال نه اون‌قدر سخت و rigid که با کوچک‌ترین خمشی دچار شکستن و عدم کارکرد بشه(آرت‌‌ن‌ساینس۲۰۱۹ :)) ).

 

هم‌سفر. هم‌سفر خیلی مهم‌ه و شرایط‌ سفر کاملاً به‌ش وابسته‌اس. تجربه‌هایی که توی جمع(های نامناسب برای من) داشته‌ام‌ و باب میل‌م نبوده، در تنهایی برام‌ لذت‌بخش‌ و‌ دل‌نشین شده. حتی بار دیگه به‌م ثابت شد که به‌ترین عمل‌کرد و پتانسیل‌م رو توی تنهایی دارم و این تنها تجربه‌کردن برام به مراتب راحت‌تر از بودن با آدم‌هاست. گاهی نگران می‌شم از این‌که حس می‌کنم ممکن‌ه توانایی درجمع‌بودن رو از دست داده باشم. البته، هنوز هم نامناسب‌بودن جمعیت یک احتمال‌ه که نباید نادیده‌اش گرفت (که حتی در اون صورت هم، عمده‌ی آدم‌ها برای من مناسب نیستن.). مواردی بودن که احساس می‌کردم دوست ندارم و ازشون دوری می‌کردم، اما علت‌ش صرفاً نامناسب‌بودن جمعیتی بود که در اون برای اولین‌بار چنین چیزی رو تجربه کردم.

این تجربه‌ی تنهاشدن با خودم به مدت طولانی یک چیز رو توی گوش‌م کوبوند که در نهایت، لیست افتخارات و خفنیت تو نیست که برات چیز زیادی رو به ارمغان بیاره. این‌ها از بیرونِ گود شاید برای بقیه خاص باشن یا شاید باعث بشن جلوه‌ی خوبی پیدا کنی؛ اما اگه از درون ترک‌ خوردی یا با خودت مشکل داری، اون‌ موفقیت‌ها صرفاً پوسته‌های زیبا برای زندگی‌ هستن. این مسائل درست زمانی خودشون رو نشون می‌دن که بی‌واسطه و به دور از هر دیسترکشنی برای مدتی با خودت در تماس باشی. حین سفرکردن آدم از چهارچوب همیشگی دیدگاه‌ش خارج می‌شه، مشکلات معمول‌ش انگار قبل از سفر از ذهن‌ش پیاده می‌شن و قراره بعد از‌ اتمام سفر مجدداً حای خودشون رو پیدا کنن. این برداشته‌شدن تمرکز از سیستم روتین زندگی مثل لنزی عمل می‌کنه که اجازه‌ی دیدن چیزهای جدید رو به آدم می‌ده. فکرکردن به چیزهایی که تا حالا درست دیده نشدن، تمرکز روی ابعادی که تا‌به‌حال متوجه‌شون نشدی و دیدن‌ دنیا(و خود) از یه پنجره‌ی جدید.

 

من آدم سفرهای ماجراجویانه نیستم، یا حداقل در حال حاضر این‌طوری فکر می‌کنم. نه این‌که سفرکردن رو دوست نداشته باشم یا نخوام سفر کنم، اما در گذشته نوع نگاه متفاوتی به این تجربه داشتم؛ بچه‌تر که بودم خیال می‌کردم اگر آدم هر ماه از سال یک سفر نره یعنی زندگی‌ش ناقص‌ه، سفر رو مساوی با ماجراجویی و پویابودن می‌دونستم و بسیار مشتاق‌ش بودم. اون زمان توانایی زیادی نداشتم و نمی‌تونستم‌ جایی برم، اما الان که می‌تونم برم هم علاقه‌ای به اون شدت به‌ش ندارم. نسخه‌ی کوچکی از در طلب آن‌چه نیست و بی‌میل به آن‌چه هست.» با این حال، فهم این مسئله یک یک‌جور خودکاوی‌ه که با خودش مقداری رهایی می‌آره؛ در حالی که جو تعطیلات کجا بریم سفر؟» همه‌جا رو پر می‌کنه، دونستن این‌که چنین کاری زیاد به مذاق من نمی‌خوره موجب می‌شه راحت‌تر بتونم با خودم کنار بیام که چرا جایی نرفتم و در عوض فعالیت دیگه‌ای رو انتخاب کردم.

 

Everyone gets stuck somewhere, eventually. Everything end and here was the end of my story.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها