هنوز بیست‌وچاهار ساعت از رسیدن‌م به خونه نگذشته که حس می‌کنم هزار سال پیش این‌جا رسیدم.» این جمله رو روزِ بعد از رسیدن به خونه نوشتم. الان که به‌ش فکر می‌کنم، می‌بینم که چه‌قدر فرسایشِ زیادی رو تحمل کردم. نمی‌تونم با استایلِ خونواده‌ام وفق پیدا کنم و در حال حاضر چاره‌ای جز موندن ندارم.

راست‌ش رو بخوای، از بچگی همین‌طور بودم. یک مدلِ غیرقابل‌تطابق‌ در جمعیتی که اطراف‌م بودن. شاید بگی خب جمعیت‌ت رو عوض کن! اما حس می‌کنم(یا توهم زده‌ام) این حجم از تفاوت اشکال‌ه، نه یک چیزِ عادی. خوب یادم‌ه، هنوز سن‌م دو رقمی نشده بود که با بقیه‌ برای زندگی کردن در "اون‌‌جا" مخالف بودم. اول ابتدایی که بودم، همه‌ی بچه‌های کلاس‌مون مدرسه‌ی معراج رو انتخاب کردن، ولی من ازش خوش‌م نیومد. وقتی که همه اردو و دورهمی‌های دوره‌ی راه‌نمایی رو دوست داشتن، من به خونه‌ی مامان‌بزرگ‌م پناه می‌بردم و سکوت و خاموشیِ اون مکان رو ترجیح می‌دادم. دبیرستان هم همین بود. گوشه‌ی انتهایی کلاس و پشتِ ردیفِ صندلی‌های خالی، شادیِ حاصل از تنهایی. زنگِ تفریح برای همه بیرون‌رفتن از کلاس، هوا تازه‌کردن و استراحت محسوب می‌شد، اما من موندن توی کلاسِ ساکت رو ترجیح می‌دادم. دانش‌کاه هم همین‌ه. همه مهمونی و کافه و رستوران رو ترجیح می‌دن، من اتاقِ پنج‌در‌پنج‌مون رو. همه رفتن و سرزدن به خونه رو ترجیح می‌دن، اما به نظر من خواب‌گاه توی فرجه‌ها خالی می‌شه و من عاشق‌ش می‌شم. این لیست رو اگر ادامه بدم، باید تا صبح بنویسم؛ از موسیقی، از سینما، حتی از لباس. ترجیح می‌دم خسته‌ات نکنم.

صبح مهمونی‌ه، فامیل فکر می‌کنه من یه اجتماع‌گریزِ مریض‌ام. خوب می‌دونی که حرف‌شون برام مهم نیست، اما گاهی واقعا خیال می‌کنم که مشکل‌ دارم. جامعه یه ساز می‌زنه، من یه جورِ دیگه می‌رقصم و این به شکلِ متعددی تکرار می‌شه. دی‌شب دوباره "جوجه‌اردکِ زشت" آندرسن رو خوندم.می‌خواستم به خوبی و با حسی که حالا دارم لمس‌ش کنم. حتی همین الان هم که به‌ش فکر می‌کنم، می‌لرزم. به جایی که هستم احساس تعلق ندارم، فردی رو تصور کن که مدام در حالِ افتادن از ارتفاع‌ه و نمی‌دونه چی انتظارش رو می‌کشه. حال‌م خوب نیست؛ زیاد حرف می‌زنم، سکوت‌م کم شده و یک جایی مشکل ایجاد شده. حال‌م خوب نیست و دقیقا نمی‌دونم چرا.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها