اتفاقهایی هست که باید ثبتشون کنم، که وقتی زمان مناسبی ازشون گذشت دوباره بتونم بهشون برگردم و امکان سنجش دوبارهشون رو داشته باشم. من مینویسم، پس هستم! به تازگی "درمان شوپنهاور" رو خوندم، اما قرار نیست راجع به خودِ کتاب حرف بزنم. با این حال، ادامهی متن ممکنه کمی اسپویلر داشته باشه؛ پس اگر براتون مهمه که چیزی از داستان افشا نشه، این متن رو رها کنید.
معاینات پزشکیِ سالانه. ژولیوس طی معایناتش بود که فهمید دچار سرطان شده، و این برای من آغاز فکرکردن به دکتررفتن بود. من هیچ علاقهای ندارم که به دکتر سر بزنم و بابت بیماریهام به سختی روانهی پزشک میشم. اما اولین قراری که با خودم گذاشتم اهمیت به سلامتی و انجام چک-آپِ سالانه بود. ضمن اینکه به وضعیت ژولیوس فکر میکردم، عادات و رفتارهای سالمی که داشت هم در نظرم جلب توجه کرد: پیادهروی(که همین عادت در شوپنهاور، فیلیپ یا کانت هم توصیف شده بود) و یا تغذیهی سالم نمونههایی هستن که روشنتر در خاطرم موندهان. ترس از مرگ یا هراس از بیمارشدن نیست، چون این دو اجتنابناپذیرن و همه قراره پیر بشیم. با این حال، وقتی چنین عاداتی رو دوست دارم، از انجامشون لذت میبرم و در عین حال برای وضعیت فعلی و آیندهام مفیدن، چرا انجامشون ندم؟
درهمتنیدگی. شوپنهاور برای فاصله ارزش قائله و معتقده که انسان نباید برای شادی و خوشبختیِ خودش به دیگران وابسته باشه(حتی در جایی از کتاب، ما شاهد این هستیم که انباشتهشدن از آرزوهای دیگران و پر شدن ازشون منجر به از بین رفتن خودمون و علایق و خواستههامون میشه). میم. بعد از اتفاقی ناخوشایند میگفت خوشیها و اهداف زندگی نباید مثل بند به بقیه وصل باشن، هرچهقدر اندک و کوچولو. اگه اون آدمها یه روز نبودن، با بربادرفتههات چیکار میکنی؟ گویا هرچهقدر که فرد دلبستگیِ بیشتری داشته باشه، باری که روی دوشش سنگینی میکنه بیشتر خواهد بود. از طرف دیگه حین جدایی هم متحمل رنج بیشتری میشه. چی باعث میشه آدمی بخواد بر موجودات شکننده و فناپذیر تکیه کنه؟
سکوت. وقتی مدتها پیش تدتاکِ فردی رو شنیدم که 17سال روزهی سکوت گرفته بود(+)، به تاثیر ازش چند روزی رو ساکت موندم تا درک کنم چه منظوری از کارش داشته. دیدنِ بقیه از دور، تجربهی کاملِ شنیدن و تماشای نوع پاسخهای مردم در ارتباط با هم چنان نظرم رو جلب کرد که در دورههای دیگهای هم مجددا امتحانش کردم. وقتی "فیلیپ" از حرفزدن به هنگام نیاز سخن گفت، جرقهی دیگهای تو ذهنم خورد و فورا به این تجربه برگشتم. مایندفولبودن در صحبتکردن و استفادهی بهجا از کلمات یکی دیگه از مزایای سکوتِ موقت و چندروزهی من بود. فهمِ اینکه احتیاجی به حرّافیهای مداوم و صحبتهای مکرر نیست.
رواندرمانی. وقتی از مطالعهی فلسفه یا مطالب مربوط به روانشناسی شوق بیشازاندازهای میگیرم، احساس میکنم که این حیطهها مناسب فعالیتِ بعدازتحصیلم خواهند بود و به روحیهای که دارم بیشتر میخورن. چون معمولا از رشتهی فعلیم ناراضیم و خودم رو متعلق بهش نمیدونم. آشنایی با گروهدرمانی و دیدنِ یک گروه از یک جنبهی دیگه برای من خوشایند بود. نحوهی رفتار افراد در گروه و انعکاس اون رفتار در زندگی شخصیشون که نشون میداد گروه نمونهی کوچیکی از جامعهاس و اگر اونجا خودتون رو بهبود بدین، توی جامعه هم شانس بهتری دارین. همین مسئله توی روابط متقابل دو فرد هم صدق میکنه. وقتی توی گروه افراد سعی داشتن تصویری پرفکت و بینقص(اما دروغین) از خودشون به نمایش بذارن، فشاری بر روی بقیه برای همراهی ایجاد میشد که در مجموع تصوری نادرست به همه میداد و در عین حال فشار بزرگی بر همه(رقابتِ ناسالمِ کیازهمهبهتره؟) میذاشت. درست برعکس، صداقت یک عضو به خنثیشدنِ گاردِ بقیه و انجام رفتارِ صادقانهی متقابل ختم میشد.
فیدبک. فیدبک مهمه، آره؟ این رو که همه میدونن. :)) اما خطایی که من درگیرش بودم، اشتباه گرفتنِ "بیان مشاهده و نظر" با "بیان احساسات" بود. در حقیقت، مشابه یکی از اعضای گروه، عمدتا وقتی نظری ازم پرسیده میشد، احساساتم رو پنهان میکردم(به دلایل مختلف از جمله غریبگی با جمع، احساس درکنشدن، فرار از پاسخ، مشکل در بیان، ناپسند دیدنِ بیانِ احساس) و در عوض وضعیت موجود رو شرح میدادم. در عین حال، بین خوببودنِ نظری که بیان میشه و مرتبطبودنش با موضوع در لحظهی مورد نظر هم تفاوت وجود داره و خطاییه که گاها در بحثها دیده میشه و باید مراقبش بود. در ضمن، ژولیوس هر نوع فیدبکی رو هدیه محسوب میکنه، اما هشدار میده که مراقب ماهیتش باشیم. بازخوردهایی که به ما داده میشن میتونن اغراقآمیز باشن(چه در جهتِ مثبت و یا منفی)، غلط باشن، بیربط باشن یا شاید هم مفید و درست باشن. رویکردِ صحیح اینه که ابتدا فیدبکی که بهمون داده شده رو بررسی کنیم و بعد تصمیم بگیریم که توی سطل آشغال بذاریمش یا ازش در جهت پیشرفت و خودسازی استفاده کنیم.
مرگ. رواندرمانگرِ داستان با سرطانِ مرگباری روبهرو شده و این باعث میشه نوع نگرشش به زندگی تغییر کنه. اگر همین یک بار فرصت زندگی داریم و هر لحظه امکان رویارویی با مرگ وجود داره، به ذهنم رسید تا مدتی گفتهی کلیشهایِ "اگه امروز روزِ آخرت بود، همینطوری زندگی میکردی که میکنی؟" رو در یه بازهی بلندمدتتر آزمایش کنم تا ببینم چه اثراتی داره. احتمالا ازش بیشتر خواهم نوشت.
درباره این سایت